۱۸ مطلب با موضوع «🐇𝘴𝘢𝘧𝘦 𝘱𝘭𝘢𝘤𝘦» ثبت شده است

روز ششم

میگوید: اما این بیشتر از چیزیه که قبلا بهم دادی.به صورت نوشته. این نشون میده که میتونی اینکارو بکنی. وقتی این را میگوید صدایش کمی بلند است.

الان دقیقا به چیز خنده داری فکر میکنم. همه ی حرف هایم را برای اژدها گفتم. ستوان دقیقا برعکس است. او  حرفم را قطع میکند. این کاری است که می کند. این طوری حرف زدنم متوقف میشود. 

میگوید: خب، این خوبه. خیلی خوبه. تلفنش را بیرون میاورد و از صفحات من عکس میگیرد. به من نگاه میکند: تو بنی و بابا و مامانش رو دوست داشتی، درسته؟

می گویم:اون هارو خیلی دوست داشتم. هنوز هم دوسشون دارم.

میگوید:اونجا یه کارهایی هم کردی. یه چیزهایی درست کردی؟

میگویم:خیلی چیزهارو درست کردم قاب پنجره هارو رنگ کردم، کمک کردم یه دیوار صخره نوردی درست کنند. من همیشه کمک میکردم، توی..

ستوان حرفم را قطع میکند: میسون. میدونی هنوز هم میتونی به فرانکلین و لوسی کمک کنی؟

این را که میشنوم سینه ام گرم میشود:می تونم؟

ستوان سرتکان میدهد که بله.

  • comments! [ ۳ ]
    • Sharlot
    • چهارشنبه ۳۱ فروردين ۰۱

    روز پنجم

    وقتی روی پادری اقای ایکس تمام این ها را می گویم، امن تر نگاهم می کند و می گوید اگر این راه را ادامه دهم، منطق خودم فلجم میکند.

    می گوید: اروم باش. من میدونم دارم چی کار میکنم.

    می گویم: من دست به اون در نمیزنم.

    -باشه.

    دست امن تر میپرد و دستگیره را تکان میدهد.

    در قفل است. برمیگردد و به دو به اپارتمانش میرود. من هم دنبالش میروم و فکر میکنم چرخاندن یه دستگیره ی در که درحالت معمولی یک کار خیلی کوچک و ساده ای است، گاهی چقدر میتواند وحشتناک باشد.

    امن تر میگوید: تلاش باارزشی بود. و در دفترچه یادداشتش چیزی مینویسد: حالا میبینیم که اون درش رو قفل نمیکنه، فقط اون رو محکم به هم میزنه.

    -از کجا میدونی؟

    - از طرز تکون خوردن دستگیره. تو باید این چیزهارو یاد بگیری.

    فقط پلک میزنم.

    • Sharlot
    • دوشنبه ۲۹ فروردين ۰۱

    روز چهارم

    فکر میکنم اکثر بچه ها، دوست های خیالی شان را درست مثل رویاهایشان کم کم فراموش میکنند. از خیلی ها پرسیدم که از کی دیگر دوست خیالی شان را ندیده اند، اماهیچ کس یادش نمی آمد

    جواب همه مثل هم بود، فکرمی کردند کم کم برای دوست خیالی داشتن بزرگ شده بودند.

    اما من کرنشا را بعد از اینکه اوضاع به حالت عادی برگشت یک دفعه گم کردم

    درست مثل تیشرت های دلخواهتان که همیشه میپوشید، امایک روز صبح بیدار میشوید و میبینید که شکمتان قلمبه ازش بیرون زده.یادتان نمی آید کی آنقدر بزرگ شدید که دیگر توی تیشرتتان جا نمیشوید، اما به هرحال، الان نافتان از آن بیرون افتاده و ظاهر خوبی ندارد.

    • Sharlot
    • دوشنبه ۲۹ فروردين ۰۱

    روز سوم

    بیلی کوچولو فوری برگشت و نگاه کرد و ان دور دور ها منظره ای را دید که بر جا میخکوبش کرد و خون در رگ هایش منجمد شد.

    چیزی که دید، دو ستون عظیم دود قرمز و نارنجی رنگ بود که از لای درختان بیرون میزد و به طرف او می غلتید. ستون های دود با صدای ویژ ویژ و فش فش همراه بوند و بیلی کوچولو به خوش میگفت که حتما این دودها از سوراح دماغ همان جانوری بیرون میاید که بوی او را حس کرده است و دارد چهار نعل به طرفش میاید.

    دوباره حرف های مادرش توس سرش پیچید:

    مواظب باش! مواظب باش!

    مواظب جنگل گناه باش!

    خیلی ها وارد ان جا میشوند 

    اما کسی از انجا بیرون نمیاید!

    بیلی کوچولو فریاد زد: حتما تف پران است! مامان به من گفت که وقتی دنبالم کند، دود بیرون میدهد. این هم دارد دود بیرون میدهد. این همان تف پران خون اشامک دندان کنک جون گیرک ترسناک است و الان من را میگیرد و خونم را می اشامد و دندان هایم را می کند و جانم را میگیرد و بعد ریز ریزم میکند و بعد هم پرتم میکند توی دودها و کارم دیگر تمام است!

    ~ادم کوچولوها، رولددال

    • Sharlot
    • شنبه ۲۷ فروردين ۰۱

    روز دوم

    به کتابخانه ی نیمه شب برگشت.

    اما این بار کمی از قفسه های کتاب دور بود. این همان دفتر بود که ان را می شناخت.

    میزتحریر پر از ابزار های اداری مثل انبوه کاغذ جعبه و کامپیوتر بود.

    یه کامپیوتر مدل قدیمی و کرم رنگ روی میز بود که خانم الم یه زمانی در کتابخانه اش داشت. حالا پشت صفحه کلید ایستاده بود و با حالتی اضطراری تایپ میکرد و به مانیتور خیره شده بود.

    چراغ های بالا (یا همان لامپ های برق که از سیم ها اویزان شده بودند) به طرز وحشیانه ای سوسو میزدند.

    پدرم بخاطر من زنده بود، اما او همچین رابطه ای داشت و مادرم زودتر از ان مرد و من با برادرم به سر بردم جون من هرگز اورا رها نکرده بودم و او هنوز هم هملن برادر بود.

    واقعا او در آن زندگی با من خوب بود چون من به او کمک میکردم تا پول به دست اورد و این رویای المپیک نبود که من تصور میکردم. منم همین بودم و اتفاقی در پرتغال رخ داده بود. احتمالا میخواستم خودم رو بکشم. ایا زندگی دیگری هم هست یا فقط همین مبلمان است که تغییر میکند؟

    • Sharlot
    • جمعه ۲۶ فروردين ۰۱

    روز اول

    صبح یکشنبه تلفن زنگ میزند و قطع میکند. زنگ میزند و قطع میکند. کم کم از خواب بیدار میشوم و از خودم میپرسم بابا کجاست که جواب تلفن را نمی دهد

    می نشینم و به میز تحریر نگاه میکنم. جعبه ی سفیدی که از یام لی آورده بودیم نیست و پیامی از مامان روی میز است:

    دوستت دارم

    تلفن دوباره زنگ میزند. 

    -جورج، امروز صبح اقای ایکس بیرون رفت. باید بفهمیم این کلید رو چی باز میکنه؟ همین.

    می گویم:نه. هیچ کدوم از ما نباید توی اون خونه بره.

    -جورج. این دفعه ی اخره. قول میدم. قسم میخورم.

    -نه.

    امن تر می گوید:تاحالا شده ازت چیزی بخوام؟

    به طرف یخچال میروم، جایی که بابا یک یادداشت گذاشته که میگوید: "در بیمارستان"

    می پرسم: شوخی میکنی؟ تو جندشب پیش ازم خواستی نگهبانی بدم تا تو مرتکب جنایت بشی.

    او تاکید میکند:ولی تو قبول نکردی.

    -و بعد منو با کلک کشوندی به اپارتمان غریبه ها

    -تو داوطلبانه اومدی. با شجاعت تموم. به هرحال بهم گفتی که من رو بخشیدی!

    -تو ازم خواستی وقتی توی لباسشویی اقای ایکس بودی، جلوی مامانت رو بگیرم تا نیاد. من حسابی مثل خنگ ها رفتار کردم و پام گلی شد.

    -بیخیال

    -فکر میکنم تو از من خواستی به بابام دروغ بگم.

    امن تر جوری حرف میزند انگار تابه حال از هیچ کس تقاضایی نکرده است.

    • Sharlot
    • پنجشنبه ۲۵ فروردين ۰۱

    مارسی مارس

    لیوانش را روی میز گذاشت و عینکش را روی صورتش صاف کرد:عام گفتی اسمت چی بود بچه جون؟

    -اممممممم

    به کفش هایم خیره میشوم. این کار سخت ترین کار دنیاست. حاضرم شرط ببندم! میتوانم میلیون ها میلیون پول از اینکار دربیاورم.

    اصلا چرا باید اسم داشته باشیم؟ اسممون عدد باشد. چه اشکالی دارد؟ چیزی کم نمیشود. یا حروف الفبا! اشکالی نداشت که اسم دونفر تکراری باشد. 

    مثلا من به همسایه بغلمون که مامان صدایش میکند "خانم ترمیسون " میگویم خانوم ت

    اصلا ایرادی ندارد! ایرادش کجاست؟ نه سخت است نه طولانی

    مثل همیشه باید از خودم اسمی دربیارم. چه کنم؟ صدهزاران اسم وجود دارد. الیزابت، مایسون، تیمانی، کافتل و...

    اب دهانم را قورت میدهم:اممم اسم من الیسا هست.

    الیسا دیگه چی بود.

    لبخند زد و توی کامپیوترش تایپ کرد. و کلمات عجیب تری گفت:نام خانواااااااااادگیییییییییییی؟

    نام خانوادگی دیگه چه کوفتیه. اصلا درکش نمیکنم. اخه فامیلی میخواهیم چه کار؟ فقط عین یک ماری که میخواهد شکار کند به دنبال اسممان افتاده. نمیفهمم چه میگفت و چه باید میگفتم!

    منتظر بود. نور پشتش خورده بود و فقط یک سایه روبرویم نشسته بود. 

    -چیز.....تامین.

    چشمانش گرد شد:تامین؟ 

    -عههم بله.بله

    -حالا معنیش ینی چی؟ 

    الان معنی رو برای چه میخواهد؟ به کجای کارش میاید؟ نه واقعا چرا؟ 

    به پرده نگاه میکنم. نور خورشید چشم هایم را میزند: یعنی رو به خورشید.

    لبخندی زد:چه قشنگ

    اصلا قشنگ نیست. اصلا. میخواهم بی نام و نشان باشم. میخوام کسی مرا نشناسد.  اینطوری راحت تر هستم. اینطوری نیاز نیست همه جا دست به دامن مامان باشم و برای خودم نام و نشانی های مختلف بسازم.

    دیگر از دروغ گفتن خسته شدم. هردفعه یک اسم، یک سن، یک تاریخ تولد و یک "نام خانوادگی" جدید. واقعا نمیتوانم تحمل کنم. هرکس با اسم جدیدی مرا صدا میکند. چرا باید فراموشی داشته باشم؟ این مریضی چرا انقد بد است. همه چیز را به خاطر میسپارم به جز نشانی ها و مشخصات خودم. مگر چه گناهی کردم...

    صداها محو شد. دیگر چیزی تشخیص نمیدادم. فقط لب هایش را میدیدم که تکان میخورد و عینکش را صاف میکرد. بلند میشد و توی صورتم بشکن میزد و صدایم میکرد اما من چیزی نمیشنیدم. همه چیز داشت تار میشد. کاش اینجا نبودم. کاش هیچ وقت در این دنیا و اینجا نبودم. کاش بی نام و نشان بودم و کاش همه چیز را به خاطر میسپاردم.

    کم کم مغزم درحال فوران از کاش بود. کاش به دنیا نمیومدم و کاش اسمی نداشتم. کاش اینجا نبودم. کاش این خانم شکی نمیکرد. کاش معنی فامیلی ام را نمیپرسید. کاش کاش کاش کاش کاش کاش

    خانم میم (که همه مدرسه او را مانترسون صدا میزدند) هیچ وقت به من کمک نکرد. هیچ وقت. همه میگفتند مشاور خوبیست اما از نظر من او فقط یک انسان دروغگو بود. درست مثل من. دروغگویی که همه فکر میکردند انسان خوبیست. 

    به خودم میایم. صورتم کمی خیس است و مامان کنارم نشسته و دستش روی شانه ی من است. 

    -اوه به خودت اومدی عزیزم؟ ببخشیداگر نگرانت کردم. فکر کنم کمی اضطراب داشتی الیسا جان

    مامان به من خیره میشود و از روی گیجی میخندد:الیسا؟ 

    و بعد رو به خانم میگوید:نه بابا!اسمش مارسی است. مارسی مارس.

    مارسی مارس...مارسی....مارس......از ریتمش خوشم میاید.

    ...

    راستی...گفتم اسمم چی بود؟ 

  • comments! [ ۳ ]
    • Sharlot
    • جمعه ۲۴ دی ۰۰

    سوراخ ارتباطی

    درحال جمع کردن سنگ برای نقاشی بود. باد خاک را بلند می کرد و توی صورتش می ریخت. خاک هارا از روی موهایش کنار زد و دوباره نرمی موهایش را حس کرد.

    کنار دیوار سنگ های کم اما زیبایی پیدا میشد. سنگ هایی با رنگ های خاص و اشکال متفاوت.

    خم شد تا سنگی که نظرش را جلب کرده بود بردارد. سنگ، رنگی بین نارنجی و زرد داشت. اما وقتی بالا امد، احساس کرد چیزی دید.

    چیزی ان سوی دیوار که انگار ان هم خم شده بود تا چیزی بردارد.

    دوباره نشست. آن دیوار هیچ وقت سوراخ نداشت. آن طرف دیوار چشم دیگری بود.

    -تو دیگه کی هستی؟

    -اوه..من اومدم سنگ جمع کنم

    خوشحال شد: توام مثل من به نقاشی علاقه داری؟

    -اره. من عاشق اینکارم. سنگ های رنگی هم فقط کنار دیوار پیدا میشه. این سنگا خیلی خاصن!

    -وای! منم همینطور فکر میکنم! راستی سنگت چه رنگیه؟

    -یه چیزی تو مایه های نارنجی و زرد.

    -منم همینطور!

    دوستی انها شکل گرفت. باهمان سنگ کوچک. 

    تا دیروقت حرف میزدند. حاضر بودند دروغ های گنده گنده بگویند، اما باهم صحبت کنند.

    یک ماه گذشت. درخت ها خوابیده بودند. تا چشم کار می کرد سفیدی همه جا را پوشانده بود. باد سردی وزید. صورتش را با دستانش پوشاند.

    مثل همیشه منتظر دوستش بود. از راه رسید و کنار سوراخ نشست.

    -سلام چطوری؟ چه خبر؟ سنگت همراهته؟

    -سلام! اره معلومه! سنگ را از توی کیفش دراورد...هنوزم سالمه!

    -راستی...دیشب یه عالمه فکر کردم و یاد یه چیزی افتادم. و یه سوال ازت دارم.

    -خب؟

    -ام...چیزه...اس......

    ناگهان چیزی او را کشید و در یک چشم بهم زدن او از سوراخ فاصله زیادی گرفت. دستش را می کشید و او تقلا میکرد تا رهایش کند.

    قطعا قدرت مادرش از او بیشتر بود.

    او آن طرف دیوار همه چیز را دید. با ترس بلند شد و رفت.

    ---

    فردا صبح که هوا کمتر سوز داشت دوان دوان به سوی سوراخ دوید.

    سنگ توی سوراخ گیر کرده بود و تمام آن را پوشانده بود. هرچه صدا زد که کسی آنجاست یا نه، کسی جوابی نداد. او برنگشته بود.

    دستش را روی سوراخ گذاشت و لخند زد: اما من حتی اسمت رو هم نمیدونستم!

    دوستی آن ها با یک سوراخ شروع شد و با یک سنگ، تمام.

     

     

    ...

     

    خوشحال میشم نطراتتون رو بگین*-*

  • comments! [ ۱ ]
    • Sharlot
    • پنجشنبه ۲۰ آبان ۰۰
    한때는 태양의 세계에 속했던
    (노랜 멈췄어 노랜 멎었어)
    별의 심장엔 텁텁한 안개층뿐
    (넌 날 지웠어 넌 날 잊었어)
    ._.
    موقع ورود، لبخند بزنید:>
    توت فرنگی و اسپرایت اینجا رایگانه!
    به منطقه امن من خوش اومدید~~
    به قلم:>