لطفا این داستانو بخونید:> امیدوارم دوسش داشته باشین

:>موقع خوندن متن به این حتما گوش کنید3>


به خودم آمدم و دیدم که دارم این نامه را برای تو مینویسم. نامه ای که شاید هیچ وقت به دستت نرسد.

جلوی مغازه ای که پر از درخت کریسمس است نشسته ام. توی این سرما و برف، تنها چیزی که ادم هارا گرم میکند عشق است. پس چرا من این سرما را ترجیح دادم؟ توی کابین کوچک ایستگاه اتوبوس نشسته ام و رد شدن زن و شوهر هارا تماشا میکنم. دست در دست هم و خندان هستند. حتی اگر باهم مشکلات زیادی داشته باشند، الان حالشان خوب است و از ته دل لبخند میزندد. من این را خوب میفهمم.

سرما فقط بیرون از خانه نیست. قلب تو را هم سرما گرفته. چند هفته ای میشود که دیگر مثل قبل حوصله ی من را نداری و احساس اضافی بودن میکنم و مجبورم به خاطر این احساس روی مبل بخوابم. کمرم درد میکند.

کفش هایم را توی این سرما دراوردم تا فقط بتوانم زانو هایم را بغل کنم، اما به ضررم تمام شده است. کفش هایم پر از دانه های برف است و حال اگر پاهایم را تکان دهم، کل وجودم یخ خواهد زد.

کاغذ کاهی است و نور کم است. چشمانم میسوزد. شال گردنم را کمی روی صورتم گذاشتم، اما بازهم فایده ای نداشت. تنها چیزی که درحال حاضر مرا گرم میکند، وجود توست. پس تو کجایی؟ 

تو به من خیانت نکردی، تو به قول خودت خیانت کردی. به یاد داری که یک روز سرد زمستانی، تقریبا همین روزها، قطره های اشک را از روی گونه ام پاک کردی؟ 

-من قلبم رو به تو هدیه دادم. کسی هدیه ش رو پس نمیگیره، درسته؟

فکر نکنم به یا داشته باشی.

اما فکر کنم هدیه ات را یواشکی پس گرفتی. ان را به کسی ندادی، فقط ان را پنهان کردی تا شاید وقتی دیگر، به کسی دیگر هدیه بدهی، انگار نه انگار که بار دوم است که استفاده میشود.

مردم با تعجب از کنار من رد میشوند. مطمئنم با خودشان فکر میکنند: معلوم نیست تو عصر تکنولوژی برای کی داره نامه مینویسه!-بااین وضعیتش روانیه تو این سرما بیرونه؟-حال روانیش خوب نیستا-شوهری چیزی داره؟- کسی تو این سرما دامن میپوشه؟

حرف از دامن شد، دارم قندیل میبندم. کاش پتو به همراه داشتم. حداقل شانس اوردم جوراب هایم بلند هستند. اما باز هم جلودار این سرمای شدید نیستند. حتی اهمیت ندادی که توی این سرما بااین لباس کجا میروم؟ البته که برایت مهم نیست. عادی است. اخرین باری که به دیروقت بیرون رفتن من اهمیت دادی، کی بود؟

من هدفی جز خلوت کردن ندارم. اما بازهم مراقبت و اهمیت تو مهم است، مگر نه؟ انسان ها به تنهایی نیاز دارند. اما نه همیشه.

دستم را زخم کردم. زخم ساده ایست. اما خیلی میسوزد. قلم را چندین بار توی دستم جا به جا کردم تا توانستم خوب بنویسم. نوشتن همیشه حال مرا خوب میکند. اما از خوانده شدن انها میترسم و انها را پاره میکنم. بااینکه کار اشتباهیست، اما عاد شده است. مثل خیلی از اشتباهاتی که برای هرکسی میتواند تبدیل به عادت شود. خودم را میتوانم ببخشم.

حتی نمیدانی منطقه امن من کجاست. هروقت احساس اضافی بودن و ناراحتی میکنم، توی این کابین کوچک ایستگاه اتوبوس مینشینم. جلوی مغازه ی "کاپلز هپینس". هر زوجی که وارد این مغازه میشود خوشحال است. اما تو هیچ وقت به این مغازه نمیایی. چون معتقدی هرکسی که از این مغازه بیرون امده، چندروز بعد جدا شده. اما من بازهم جلوی این مغازه مینشینم. چون ویترین رنگی و قشنگی دارد.

می دانم که توی خانه نشستی و مسابقه رقص تماشا میکنی و موچی میخوری. هرروز کوه بسته ای از موچی به خانه میاوری. من به خاطر تو تنفرم نسبت به موچی از بین رفت، اما تو به خاطر من چه کار هایی کردی؟ هیچی. واقعا هیچی.

یا شاید هم انتظارات من زیاد است. کتاب زیاد خواندم. ولی خب تو هم اهل کتاب هستی. به همین دلیل تو را انتخاب کردم، بین تمام ان پسرهای بوگندوی دبیرستان. بااینکه بارها به من درخواست داده بودند.

عجیب است که توی این سرما درحال خوردن شیرقهوه هستم. میتوانستم به جای ان نودل بخرم. اما نوشیدنی را ترجیح میدهم. شیشه شیرقهوه ام توی برف نرم افتاده و ترک خورده است. برف های اطرافش رنگ گرفته اند. چرا دارم به چیزهای جزئی توجه میکنم؟

نامه ام را تا میکنم و روی صندلی میگذارم. سوز هوا کمتر شده است. ولی کاغذ بازهم کمی تکان میخورد.

مردی را از دور میبینم که شال دور گردنش شبیه توست. چه جالب! قیافه اش هم شبیه توست. نسخه ی دومت را پیدا کردم! کمی میخندم.

صورتش قرمز شده است و نفسس نفس اطراف را نگاه میکند. کاش توهم اکنون به جای تماشای مسابقه رقص، اینکار را میکردی.

نزدیک من میاید. نفس نفس میزند و وحشت زده به من زل زده است. کمی فاصله میگیرم. مرد مشکوکی است.

-دا هیون؟ خودتی؟

موهای موج دار خرمایی رنگت را عقب دادی: یک ساعته دارم دنبالت میگردم. تو این سرما بااین لباس دیوونه ای نشستی اینجا؟

به مغازه نگاه کردی: باز نشستی این-

نفست بالا نمیاید. گونه هایت قرمز شده است. دستم را روی صورتت میگذارم: ادم برفی شدی بچه. خب زنگ میزدی به گوشیم

قرار بود "مثلا" ناز کنم. نمیتوانم.

-گوشیتو جا گذاشتی خونه. معلوم نیست چیشده که اینطوری فرار کردی. چندشبه رو مبل میخوابی اصلا معلوم نیست چیشده. حالت خوبه؟ کسی حرفی زده بهت؟

جالب است که اصلا نامه را نمیبینی.

-بزار بلندت کنم. کفشات پر برفه.

کفش هایم را به کل یادم رفته بود. 

کل مسیر خونه یک بارهم نفس نفس نزدی. اما گونه هایت قرمز و قرمز تر میشد و کل مردم به ما زل زده بودند. دانه های برف روی موهایت نشسته اند. اگر گوشی ام همراهم بود، حتما عکس میگرفتم.

نامه ام را روی صندلی جاگذاشتم. اگر کسی ان را بخواند چه فکری با خودش میکند؟ مطمئنم که هیچ وقت به مغازه کاپلز هپینس نخواهد رفت.

امیدوارم نامه ام یخ بزند، اما قلب تو نه.