۹ مطلب با موضوع «🐇𝘴𝘢𝘧𝘦 𝘱𝘭𝘢𝘤𝘦 :: داستان های رندوم🎟» ثبت شده است

عینک آفتابی در روز بارانی

به تابلوی روبرویم نگاه میکنم. رنگ آبی همیشه چشمانم را اذیت میکند. مخصوصا زمانی که درکنار زرد باشد. عینک آفتابی ام را میزنم، در یک روز بارانی.

چتری هایم خیس شده و روی چشم هایم افتاده اند. موهایم از حجم خیسی، سنگینی میکند. جالب است که بادی نمی وزد. 

مردم با عجله در ماشین های خود می روند. بچه هایشان با چشم های ورقلمبیده به من زل میزنند. حتی گاهی اوقات، پدر و مادرهایشان هم مدتی به من خیره میشوند. عجیب بودن اشکالی ندارد!

من هم می توانم مثل ترسوها به خانه بروم. زیر شیروانی های پهن خانه ها بدوم. اما چرا باران را تنها بگذارم؟ 

فکرش را بکن! خیلی از افراد حرف از دوست داشتن باران میزنند اما هیچ کدام حاضر نیستند لحظه ای زیر قطرات باران باایستند. 

گوشی ام زنگ میخورد، مامان است. قطرات باران به سرعت روی اسمش می چکند و محو میشوند: بله مامان؟ 

-زودتر بیا خونه سرما میخوری. ای خدا چرا اینطوری یهو عجیب رفتار میکنی؟

-باشه.

قطره ای دکمه ی قرمز را خیس میکند و قطع میشود. 

چتری هایم را کنار میزنم. برایم اهمیتی ندارد مردم درباره پیشانی ام چه فکر میکنند. بستنی ای که به تازگی خریده بودم را از بسته اش درمیاورم. چکمه هایم پر از آب شده و خیس شدن جوراب هایم را حس میکنم.

بستنی طعم توت فرنگی میدهد. به طعمش دقت نکردم. وقتی گرسنه هستم، از نزدیک ترین سوپرمارکت فقط خرید میکنم. اهمیتی ندارد که چه باشد.

گربه ای خاکستری کنار چکمه هایم می ایستد. قلاده ای به گردن دارد، قلاده ای که پشتآن یک روبان قرمز به زیبایی گره خورده.

-بهتره برگردی پیش صاحبت. فرار کردی؟

-میو.

-من ادم با کلاسی نیستماا

-مییو.

-خیلی خب.

درسکوت به صدای برخورد قطرات به زمین گوش میدهیم. عجیب است که حتی صدای بوق ماشین ها هم نمی آید.

گربه پنجه اش را روی چکمه ام می گذارد:اسمت چیه ؟

-میو.

-خب اشکال نداره اسمت هرچی که باشه دوست دارم اسمتو بزارم کارامل.

به من نگاه میکند. چشم هایش سبز است.

-از کارامل بدم میادا ولی برای اسم خیلی قشنگ میشه.

دستش را از روی چکمه ام برمیدارد.

-خیلی خب شوخی کردم

حتی ذره ای هم احساس سرما نمیکنم. اما از اینکه کارامل هم گرمش باشد، مطمئن نیستم.

به سمت خانه حرکت میکنم. آبی که توی چکمه هایم جمع شده هم با من حرکت میکند، حس خوبی ندارم. 

آب چکمه هایم را خالی میکنم. وسط راه، از انعکاس شیشه های مغازه ها متوجه شدم کارامل دنبالم می آید.

-دنبال من نیا کوچولو. فکر میکنن دزدیدمت.

-مییییییییییییییییاااااااااااااااووووووووو

-باشه باشه بیا اصلا

جلوی در خانه، روی پارکت کرمی رنگی که روی آن با رنگ مشکی نوشته شده: "گربه نه!" می ایستیم. من و کارامل. من و یک گربه ی خاکستری با چشم های سبز.

خودش را می تکاند. من هم چکمه هایم را روی پارکت میگذارم.

مامان در را باز میکند و از دیدن گربه تعجبی نمیکند: زودباش بیا تو یخ میزنی

کارامل وارد خانه میشود. مامان به من نگاه عجیبی ترکیب از : "این موجودو از کجات اوردی" و "مگه پارکت خونه رو ندیدی" تحویل میدهد. 

-همینجوری اومد دنبالم من چمیدونم.

هیچ وقت گربه به خانه نیاوردم. چون فکر میکردم مامان واقعا قرار است انها را از خانه بیرون بندازد. فکر نمیکنم اینطور رفتار کند، وگرنه گربه های زیادی را از خانه دور کردم.

عینک افتابی ام را گم کردم. فکر کنم روی نیمکت آن را جا گذاشتم. اما اشکالی ندارد. حداقل به کمک آن توانستم رنگ های تابلو را تحمل کنم. وگرنه همه ی دنیا مثل کارامل، خاکستری میشد.

  • comments! [ ۷ ]
    • Sharlot
    • پنجشنبه ۱۸ اسفند ۰۱

    اقیانوس.

    این داستانو همینجوری نوشتم راجب منتشر کردنش شک دارم ولی جهت اینکه خیلی وقته چیزی ننوشتم.

    +حقیقتا نمیدونستم چجوری تمومش کنم. اگر بد شد به بزروگی خودتون ببخشین'^'

    ........................................................

    در سکوت به من خیره شده بود.

    -خودت عمق این دریاچه رو میدونی. و برای منم پریدن توش کار راحتیه. فقط چندثانیه طول میکشه تا ریه هام پر آب بشه.

    رنگ آبی توی چشمانش برق میزد. مثل دریای آرامی بود که اهمیتی به موج هایش نمیداد.

    بلند شدم. بدون فکر پایم را روی میله ها گذاشتم و فقط چشمانم را بستم. حتی افتادن هم حس کردم، اما وقتی چشمانم را باز کردم با صورت ترسیده او روبرو شدم. مرا محکم گرفته بود و با شلوار سفید روی زمین نشسته بود. 

    -باشه. باشه. ف-ف-فقط دیگه هیچ وقت اینکارو...نکن.

    .................

    پرونده ی سنگین و بزرگم را روی میز گذاشت. اتاقش ترکیبی از قهوه ای و کرمی بود و حالم از دکوراسیون ان بهم میخورد. مثل تمام جلسات قبل بود، بااین تفاوت که هیون وو دستم را محکم گرفته بود و با چشم های از حدقه بیرون آمده به اطراف اتاق زل میزد و کمی میلرزید.

    -این چندمین باره که سعی داری فرار کنی، هانول؟

    -من فرار نمیکنم. شما چه روانشناسی هستی که هنوز نمیفهمی این احساساتیه که نمیتونم کنترلشون کنم. با تقلب امتحاناتو پاس شدی ها؟

    ناخواسته بلند شدم تا غورباقه ی زشت روی میزش را زمین بندازم، اما هیون وو دستم را خیلی، خیلی محکم گرفته بود.

    با چشم های درشتش پشت میز وسیع و بد رنگش به من زل زده بود: بازم نیاز به آرامبخش داری.

    سعی کردم مقاومت کنم، اما هیون وو مرا محکم در آغوش گرفته بود. خیلی محکم. گریه نمیکرد، اما سعی میکرد مرا آرام کند. می دانست که من آغوش را خیلی دوست دارم.

    نتوانستم جلوی گریه ام را بگیرم: این...این واقعا خجالت آوره که ما فقط چندماهه که آشنا شدیم و تو راجب این مشکل من میدونی. اینکه قرصام رو پیدا کردی باعث میشه خیلی معذب بشم.

    مرا محکم تر در آغوشش فشار داد:من...من فقط واسم مهمه که تو کنارم باشی و من لبخندهاتو ببینم. من برای دیدن لبخندهای تو هرکاری میکنم هانول.

    زمان زیادی گذشت اما خبری از ادم های عجیب و غریب لباس سفید و سرنگ های آبی رنگ نبود. به او نگاه میکنم: پس آرامبخش هات چیشد؟

    -کنارته.

    وحشت زده به کنارم نگاه میکنم. انتظار یک مشت سوزن تیز هستم، اما خبری نیست. فقط هیون وو کنار من است.

    -این جلسه ی آخره، خانم هانول. خیلی خوشحالم که باکسی توی رابطه ای که اطلاعات کاملی درباره مشکل تو داره. اون خیلی خوب میتونه به بهبودی تو کمک کنه. از اینکه میبینم نیمه گمشدت رو پیدا کردی، خوشحالم.

    به هیون وو نگاه میکنم و از لبخند او متوجه میشوم که او هم واقعا از این قضیه مطلع است و این موضوع جدی است.

    .......

    کتم را روی شانه ام میندازند. در آغوش گرم او فرو میروم. 

    چراباید منتظر دیدن اقیانوس باشم، وقتی یک اقیانوس در یک گوی کوچک، درست روبرویم زندگی میکند؟:)

  • comments! [ ۵ ]
    • Sharlot
    • شنبه ۲۶ آذر ۰۱

    اتاق.

    اتاق.

    موهایم را چنگ میزنم. کلید نیست. هیچ جای اتاق سفید رنگ نیست.

    همه جا سفید است. حتی لباسی که پوشیده ام.

    قیافه ی خودم را به یاد نمی آورم. اینجا حتی آیینه ای هم وجود ندارد. فقط من هستم، و من.

    به در نگاه میکنم. دری که کلیدش را قورت دادم و اکنون نمیدانم چگونه زنده هستم.

    هرروز ریزش موهایم شدید تر میشود و این فقط بخاطر چنگ های محکمی است که زده ام.

    کلمات را به سختی به یاد میاورم و دیگر به یاد نمی آورم که چطور صحبت میکردم. زمانی که دهانم را باز میکنم فقط اصوات کوتاه و موقتی از دهانم بیرون می آید، نه کلمات.

    احساس میکنم مغزم نیز سفیدرنگ است.

    حافظه ام نیز مانند رنگ سفید درحال از بین رفتن است.

    هر از گاهی دریچه ای از اتاق سفیدرنگ بیرون میاید و غذای سرد و بدمزه ای را به من میدهد. بارها سعی کردم داخل دریچه را ببینم، اما داخل آن هم سفید بود. نتیجه گرفتم که این کنجکاوری ها فقط به دیوانگی من منتهی میشود.

    از تمام زندگی ام، فقط یک چیز به یاد دارم. لباس سفید آن زن. من....ماشه ی....ماشه کلمه عجیبیست.... تفنگ را از قصد نکشیدم، کسی مرا تهدید کرده بود. من مجبور بودم. انتخاب دیگری نداشتم. فقط چشمانم را بستم. همین.

    اما وقتی چشمانم را باز کردم، لباسش دیگر سفید نبود. لباس او....هومم...نمیدانم چه رنگی شده بود.. رنگی روشن و زننده داشت.

    مردی که مرا به زور داخل ماشینی کرد و به مکانی بزرگ برد، دندان های سفیدی داشت. دیگر چیزی به یاد ندارم. من فقط چشمانم را باز کردم و دیدم در این اتاق هستم.

    جایی که کلید آن را قورت دادم.

    ..................................................

    توی دفتر پلیس خیلی سر و صدا بود. سردو بی احساس روی صندلی زرشکی رنگ -که خیلی خشک بود- نشسته بودم و قهوه، کنار من.

    قهوه. هوم. روانی واقعی. کسی که ادعا میکند ماشه ی تفنگ را از قصد نکشیده بود. رد خون دوستم، هنوز روی انگشتانم است.

    موهایش را مدام چمنگ میزند و سرش را هر دو ثانیه یکبار محکم به سمت چپ میدهد، انگار که قصد خودکشی داشته باشد.

    -چرا اینکارو کردین؟

    -م....م....من من من من من من من

    هردو به او زل زده ایم.

    -من از قصد... نک نک نک نک نکشی....نک نک نک....دم.

    مرد همیشه حق را به او میداد و دستش را برای من بالا میگرفت تا وسط صحبت او نپرم. چهار روانشناس کنار او ایستاده بودند و دست و پاهایش را گرفته بودند، انگار بچه ای بود که میخواست آمپول نزند.

    در آخر او را بلند کردند و به سختی به جایی بردند که برای دید من سخت بود. 

    به مرد نگاه کردم.من حرف خاصی نداشتم. نمیخواستم مثل انسان های عادی، حرفی پر از جهالت به او بگویم. 

    مافیاها همینکار را میکنند. با یک جمله، تصمیم میگیرند.

    -من نمیخوام اون رو اعدام کنید یا بزارید به همین راحتی بمیره.

    کاغذی از توی کیفم درآوردم و روی میز او گذاشتم و ذر سکوت دفتر او را ترک کردم.

    کاغذ A4 ای که با خودکاری مشکی و اندازه ای کوچک روی آن نوشته شده بود: اتاق.

  • comments! [ ۵ ]
    • Sharlot
    • سه شنبه ۸ آذر ۰۱

    کفش های پر از برف.

    لطفا این داستانو بخونید:> امیدوارم دوسش داشته باشین

    :>موقع خوندن متن به این حتما گوش کنید3>


    به خودم آمدم و دیدم که دارم این نامه را برای تو مینویسم. نامه ای که شاید هیچ وقت به دستت نرسد.

    جلوی مغازه ای که پر از درخت کریسمس است نشسته ام. توی این سرما و برف، تنها چیزی که ادم هارا گرم میکند عشق است. پس چرا من این سرما را ترجیح دادم؟ توی کابین کوچک ایستگاه اتوبوس نشسته ام و رد شدن زن و شوهر هارا تماشا میکنم. دست در دست هم و خندان هستند. حتی اگر باهم مشکلات زیادی داشته باشند، الان حالشان خوب است و از ته دل لبخند میزندد. من این را خوب میفهمم.

    سرما فقط بیرون از خانه نیست. قلب تو را هم سرما گرفته. چند هفته ای میشود که دیگر مثل قبل حوصله ی من را نداری و احساس اضافی بودن میکنم و مجبورم به خاطر این احساس روی مبل بخوابم. کمرم درد میکند.

    کفش هایم را توی این سرما دراوردم تا فقط بتوانم زانو هایم را بغل کنم، اما به ضررم تمام شده است. کفش هایم پر از دانه های برف است و حال اگر پاهایم را تکان دهم، کل وجودم یخ خواهد زد.

    کاغذ کاهی است و نور کم است. چشمانم میسوزد. شال گردنم را کمی روی صورتم گذاشتم، اما بازهم فایده ای نداشت. تنها چیزی که درحال حاضر مرا گرم میکند، وجود توست. پس تو کجایی؟ 

    تو به من خیانت نکردی، تو به قول خودت خیانت کردی. به یاد داری که یک روز سرد زمستانی، تقریبا همین روزها، قطره های اشک را از روی گونه ام پاک کردی؟ 

    -من قلبم رو به تو هدیه دادم. کسی هدیه ش رو پس نمیگیره، درسته؟

    فکر نکنم به یا داشته باشی.

    اما فکر کنم هدیه ات را یواشکی پس گرفتی. ان را به کسی ندادی، فقط ان را پنهان کردی تا شاید وقتی دیگر، به کسی دیگر هدیه بدهی، انگار نه انگار که بار دوم است که استفاده میشود.

    مردم با تعجب از کنار من رد میشوند. مطمئنم با خودشان فکر میکنند: معلوم نیست تو عصر تکنولوژی برای کی داره نامه مینویسه!-بااین وضعیتش روانیه تو این سرما بیرونه؟-حال روانیش خوب نیستا-شوهری چیزی داره؟- کسی تو این سرما دامن میپوشه؟

    حرف از دامن شد، دارم قندیل میبندم. کاش پتو به همراه داشتم. حداقل شانس اوردم جوراب هایم بلند هستند. اما باز هم جلودار این سرمای شدید نیستند. حتی اهمیت ندادی که توی این سرما بااین لباس کجا میروم؟ البته که برایت مهم نیست. عادی است. اخرین باری که به دیروقت بیرون رفتن من اهمیت دادی، کی بود؟

    من هدفی جز خلوت کردن ندارم. اما بازهم مراقبت و اهمیت تو مهم است، مگر نه؟ انسان ها به تنهایی نیاز دارند. اما نه همیشه.

    دستم را زخم کردم. زخم ساده ایست. اما خیلی میسوزد. قلم را چندین بار توی دستم جا به جا کردم تا توانستم خوب بنویسم. نوشتن همیشه حال مرا خوب میکند. اما از خوانده شدن انها میترسم و انها را پاره میکنم. بااینکه کار اشتباهیست، اما عاد شده است. مثل خیلی از اشتباهاتی که برای هرکسی میتواند تبدیل به عادت شود. خودم را میتوانم ببخشم.

    حتی نمیدانی منطقه امن من کجاست. هروقت احساس اضافی بودن و ناراحتی میکنم، توی این کابین کوچک ایستگاه اتوبوس مینشینم. جلوی مغازه ی "کاپلز هپینس". هر زوجی که وارد این مغازه میشود خوشحال است. اما تو هیچ وقت به این مغازه نمیایی. چون معتقدی هرکسی که از این مغازه بیرون امده، چندروز بعد جدا شده. اما من بازهم جلوی این مغازه مینشینم. چون ویترین رنگی و قشنگی دارد.

    می دانم که توی خانه نشستی و مسابقه رقص تماشا میکنی و موچی میخوری. هرروز کوه بسته ای از موچی به خانه میاوری. من به خاطر تو تنفرم نسبت به موچی از بین رفت، اما تو به خاطر من چه کار هایی کردی؟ هیچی. واقعا هیچی.

    یا شاید هم انتظارات من زیاد است. کتاب زیاد خواندم. ولی خب تو هم اهل کتاب هستی. به همین دلیل تو را انتخاب کردم، بین تمام ان پسرهای بوگندوی دبیرستان. بااینکه بارها به من درخواست داده بودند.

    عجیب است که توی این سرما درحال خوردن شیرقهوه هستم. میتوانستم به جای ان نودل بخرم. اما نوشیدنی را ترجیح میدهم. شیشه شیرقهوه ام توی برف نرم افتاده و ترک خورده است. برف های اطرافش رنگ گرفته اند. چرا دارم به چیزهای جزئی توجه میکنم؟

    نامه ام را تا میکنم و روی صندلی میگذارم. سوز هوا کمتر شده است. ولی کاغذ بازهم کمی تکان میخورد.

    مردی را از دور میبینم که شال دور گردنش شبیه توست. چه جالب! قیافه اش هم شبیه توست. نسخه ی دومت را پیدا کردم! کمی میخندم.

    صورتش قرمز شده است و نفسس نفس اطراف را نگاه میکند. کاش توهم اکنون به جای تماشای مسابقه رقص، اینکار را میکردی.

    نزدیک من میاید. نفس نفس میزند و وحشت زده به من زل زده است. کمی فاصله میگیرم. مرد مشکوکی است.

    -دا هیون؟ خودتی؟

    موهای موج دار خرمایی رنگت را عقب دادی: یک ساعته دارم دنبالت میگردم. تو این سرما بااین لباس دیوونه ای نشستی اینجا؟

    به مغازه نگاه کردی: باز نشستی این-

    نفست بالا نمیاید. گونه هایت قرمز شده است. دستم را روی صورتت میگذارم: ادم برفی شدی بچه. خب زنگ میزدی به گوشیم

    قرار بود "مثلا" ناز کنم. نمیتوانم.

    -گوشیتو جا گذاشتی خونه. معلوم نیست چیشده که اینطوری فرار کردی. چندشبه رو مبل میخوابی اصلا معلوم نیست چیشده. حالت خوبه؟ کسی حرفی زده بهت؟

    جالب است که اصلا نامه را نمیبینی.

    -بزار بلندت کنم. کفشات پر برفه.

    کفش هایم را به کل یادم رفته بود. 

    کل مسیر خونه یک بارهم نفس نفس نزدی. اما گونه هایت قرمز و قرمز تر میشد و کل مردم به ما زل زده بودند. دانه های برف روی موهایت نشسته اند. اگر گوشی ام همراهم بود، حتما عکس میگرفتم.

    نامه ام را روی صندلی جاگذاشتم. اگر کسی ان را بخواند چه فکری با خودش میکند؟ مطمئنم که هیچ وقت به مغازه کاپلز هپینس نخواهد رفت.

    امیدوارم نامه ام یخ بزند، اما قلب تو نه.

  • comments! [ ۸ ]
    • Sharlot
    • پنجشنبه ۲۸ مهر ۰۱

    پس این زمستان کی بهار میشود؟~

    این متن فقط جهت ایجاد حس خوبه، پس میتونید از هربخشی ش که دوست دارید حس خوب بگیرید.🌸

    امیدوارم خوشتون بیاد~

     +کیفیت اهنگه اومد پایین، ولی بیایید فک کنیم یه اهنگ قدیمی و باارزشه*-* موقع خوندن متن حتما بهش گوش بدین


    -خانم ها و اقایان! به ویژه برنامه مشاوره زوج ها خوش آمدید.

     ساعت 8 و نیم شب است و او هنوز نیامده است. هات چاکلت توی لیوانم، یخِ یخ شده است. فکر میکردم پاییز فصل دوری باشد، نه زمستان. اما چرا به ساعت زل زده ام؟

    توی ژاکت سبز رنگم فرو میروم.

    -امروز میخوایم راجب یه موضوع خیلی رایج حرف بزنیم! تاحالا شده همسرتون دیرتر از ساعتی که برای پایان کارش اعلام کرده بیاد خونه؟ خب این اتفاق خیلی طبیعیه!

    طبیعی نیست. حتی اگر دوساعت هم در ترافیک باشد، نباید کارش انقدر طول بکشد. تلویزیون رو خاموش میکنم. صدای برخورد تگرگ به شیشه هرلحظه بیشتر میشود، طوری که انگار دقایقی دیگر خواهد شکست. مثل قلب من که مدت هاست، شکسته است..اما چه کسی اهمیت میدهد؟

    چشمانم نیمه بسته بود که صدای انداختن کلید به در آمد. خواب از سرم پرید و با ذوق به سمت در خانه رفتم و در را باز کردم. با دستهایی پر از کیسه های خرید ایستاده بود. شاید سه ماهی میشد که اینگونه او را ندیده بودم. شاید چون به گوشی اش بیشتر از من اهمیت میداد. یا شاید هم من تلویزیون زیاد نگاه میکنم!

    -چرا انقد دیر اومدی. خیلی نگران بودم.

    نگاه ترسناکی میکند. کاش حرفم را قورت میدادم. مثل این سه ماهی که گذشت.

    -باز نشستی ویژه برنامه زوج هارو دیدی؟

    زود لو رفتم.

    -امروز اون مردک تپل من رو مجبور کرد یه ساعت بیشترسرکار بمونم. وقتی هم میخواستم برگردم، یهو تگرگ اومد. ترافیک خیلی شدید بود و خیابونا قفل شده بود. دوساعت کامل تو ترافیک بودم. همینجوریش هم ماشین رو سر کوچه پارک کردم و پیاده اومدم.

    -حالا...برای چی این همه خرید کردی.

    مرا در آغوش میگیرد: نباید باهم وقت بگذرونیم؟ شدیم عین غریبه ها. حتی غریبه ها هم یه زمانی باهم میگذرونن مگه نه؟

    سه ماهی که گذشت برای هردویمان سخت بود. هردو تا دیروقت سرکار بودیم و نتوانستیم حتی یک شام ساده هم باهم بخوریم و کمی صحبت کنیم. 

    نان هارا تست میکنم و کمی مربا روی میز دونفره ی توی اشپزخانه میگذارم. کمی شیرقهوه میریزم. وقتی تلویزیون خاموش است، خانه در آرامش است. بعد از مدت ها، باهم زمان کوچک و ساده ای را گذارندیم. حتی بااینکه دوتا نان تست شده و یک ظرف مربا و دوتا شیرقهوه بود، اما تمام آن سه ماه را جبران کرد.

    شاید به آن دوری کوتاه مدت، نیاز داشتیم. شاید آن درنگ کوتاه توی زندگی برای هرکسی پیش بیاید. 

    در زندگی هرکسی، طوفان های سردی خواهد آمد. زمین زیر پایش یخ خواهد زد و دنیایش را سرما خواهد گرفت. اما روزی، نور کوچکی هم می تواند قسمتی از آن سرما را از بین ببرد و همان یک ذره نور، به تمام آن سردی ها پایان خواهد داد. 

    بالاخره، زمستان هم روزی تمام خواهد شد. حتی با یک جوانه ی سبز کوچک، وسط زمین یخ زده.

  • comments! [ ۷ ]
    • Sharlot
    • دوشنبه ۲۵ مهر ۰۱

    دنیای آبی"

    "تورو در دنیای آبیم قرار میدم."

    با جوهر آبی، جمله ها توی دفتر اقیانوسی ام شکل میگیرند و حرکت میکنند. رنگ آبی رنگ مورد علاقه من است. حتی با وجود اینکه "پسر" خوانده میشوم. هرکسی میپرسد که رنگ مورد علاقت چیست انتظار دارد کلمه ی صورتی را از من بشنود. اما نمیتوانم صورتی دوست داشته باشم. 

    شاید تعجب کنید اگر فکر کنید پدر و مادرم فکر کردند که من قرار است پسر باشم. حتی انها برای من کلی لباسهای پسرانه خریده بودند و کل اتاقم آبی بود، بدون هیچ مکثی. حتی با خودشان فکر نکردند که شاید اگر من پسر باشم، رنگ مورد علاقه ام صورتی باشد. 

    من واقعا دختر هستم. صدایم، موهایم، همه چیزم. اما رنگ مورد علاقه ام آبی است. و این دلیل نمیشود که پسر مخفی ای درون وجودم باشد. مامان و بابا من رو جلسات روانشناسی زیادی بردند تا مطمئن شوند که من پسر هستم. اما حتی بهترین روانشناس کشورمان هم متوجه شد که من دختر هستم و یک رنگ، جنسیت من را عوض نمیکند.

    همیشه سعی کردند که تلقین کنند که رنگ مورد علاقه ام را به صورتی تغییر دهند. وسایل مدرسه ام را صورتی خریدند، حتی خواستند اتاقم را عوض کنند اما من در اتاقم را قفل کردم و خب، تقریبا از زیر آن دررفتم.

    همه جوری رفتار میکنند که انگار رنگ ها جنسیت انسان هارا عوض میکند. ولی از نظر من رنگ ها فقط احساسات را عوض میکنند. نه "جنسیت" هارا.

    بعد از مدت ها مردی را پیدا کردم که برخلاف خیلی های دیگر، صورتی دوست داشت. پلیور صورتی رنگش میان آن همه جمعیت میدرخشید. او هم به من زل زده بود. و قبل از اینکه هردو متوجه شویم، بهم زل زده بودیم. میان آن شلوغی، او بود که قلب آبی رنگ مرا در دستان خود گرفت.

    کمی بیشتر باهم اشنا شدیم و از داستان هم باخبر شدیم. او نیز قرار بود دختر باشد. میگفت که با هرکسی که راجب علاقه اش به رنگ صورتی میگفت، همه تعجب میکردند.

    روی نیمکت کوچکی؛در سکوتی که فقط باد اجازه حرف زدن داشت، زیر نور ماه نشسته بودیم. آن شب نیمه ی دیگرم را پیدا کردم. حتی بااینکه رنگ مخالف من بود. نیمه ی دیگری که سرخرگ های قلبم را پر کرد.

    بوسه ای روی گونه ام زد. و شاید این اولین باری بود که گونه هایم، "صورتی" میشد..

    ...........

    پ.ن:خط اول از اهنگ blueside عه..اهنگی که به طرز شدیدی آرامش بخشه:')

  • comments! [ ۴ ]
    • Sharlot
    • پنجشنبه ۱۴ مهر ۰۱

    تا به حال به اسمون نگاه کردی؟

    -تاحالا به اسمون نگاه کردی؟

    شاید برای شما عجیب باشد که کسی در عمرش به اسمان نگاه نکرده باشد. فقط بداند دایره ی زردی به اسم خورشید هرروز صبح ظاهر میشود و شب ها جایش را با نیم دایره ی طوسی به اسم ماه عوض میکند. این وسط اکلیل های درخشانی هم در پس زمینه ی آبی اسمان-چه زمانی که روشن است چه تیره-ریخته شده اند. 

    -من نمیتونم به اسمون نگاه کنم.

    درست شنیدید. من نمیتونم به اسمون نگاه کنم. عجیبه،مگه نه؟ اینکه شغل یکی اینه که توی اسمون زندگی کنه و یکی مثل من حتی نگاه کردن-که کار فوق العاده ساده ای هم هست-رو نمیتونم انجام بدم.

    به چاله های گلی روی زمین نگاه میکنم. شاید بازی کردن با گل زمانی یکی از بهترین تفیحاتم بود، اما از وقتی او امده نمیتوانم اینکار رو کنم. او از گِل متنفر است و اگر اینکار را کنم حتما از من متنفر میشود. همین الان هم توی لباس عجیب غریبی نشسته. 

    موقع خواندن این متن شاید فکر های زیادی با خودتان کنید. شاید فکر کنید من نابینا هستم. یا...مثلا مامان بابام نمیزارن به اسمون نگاه کنم. شاید خورشید چشم هام رو وقتی کوچیک بودم سوزونده و من میترسم دوباره به اسمون نگاه کنم.

    من از وقتی به دنیا اومدم توی یه تیکه زمین بودم. هیچ وقت به خونه نرفتم. اما مامان بابام زیاد من رو تنها میذاشتن و من بین یک مشت غریبه مجبور میشدم برای برگشتن اونها صبر کنم. اونا همیشه برمیگشتن، تااینکه یک روز بعدازظهر به زور دستشان را کشیدند و بردند به ناکجا اباد. و انها هیچ وقت برنگشتند. واقعا اهمیت ندادند که من وسط یک زمین گِلی بین یک مشت غریبه رها شدم؟

    به لباس سفید و پلاستیکی طورش نگاه میکنم. انعکاس اسمان را در چشم هایش میبینم. چیزهای سفیدی دیده میشود. به من زل میزند.

    -اسمون اونقدری که فکر میکنی باحال نیست. اونطوری با حسرت به من زل نزن عه.

    چه باحال بود چه ترسناک، من میخواستم اسمان را ببینم. من میخواستم خورشید بزرگ و ماه درخشان را با چشم های خودم ببینم نه با توصیف های دیگران. خسته شدم.

    بلند میشود و میرود. هرچه او را صدا میزنم، جواب نمیدهد و فقط دورتر میشود. چرا همه من را تنها میگذارند؟ شاید ایراد از من است و خودم خبر ندارم. خب حداقل به من بگویند مشکلشان با من چیست. 

    یکی از غریبه ها از ان سوی زمین داد میزند: اخی بدبخت بیچاره. باز تنهات گذاشت. دقیقا مثل مامان بابات. اونم دیگه برنمیگرده. 

    -خفه شو.

    از حرف های همه خسته ام. از اینکه به من یک موجود بدبخت بیچاره نگاه میکنند. شاید پدر مادرم فرار کردند و گم شده اند-البته که واقعا کار احمقانه ایست چون چرا باید من را فراموش کنند-اما بازهم احتمالش هست. یا شاید هم انها را گم کرده اند! اما چرا باید اینکار را کنند؟ این اتفاق میتوانست برای هرکسی بیوفتد.

    لباس سفیدش را از دور میبینم. یک پارچ اب دستش است. 

    کنار من مینشیند و به نظر میاید اصلا برایش مهم نیست که روی یک تپه گلی نشسته است. کمی زمین را میکَنَد و کمی اب توی چاله ی کوچکی که درست کرده میریزد. 

    -اینم انعکاس اسمون!

    لحظه ای انگار کل دنیا می ایستد.

    ارام نزدیک چاله ی اب میروم. خودم را میبینم، و انعکاس اسمان را. خورشید بزرگ و درخشان است و گوله های سفید پشمکی اطرافش جمع شده اند. این زیباترین لحظه ی زندگی ام است. انقدر زیبا که میتوانم تمام مشکلاتم را فراموش کنم و کل روز به ان نگاه کنم.

    از خوشحالی توی چاله های گلی اطرافم میپرم. او میخندد و خوشحال است. اصلا برایش اهمیتی ندارد که گلی شده است.

    با جرئت میتوانم بگویم که هم اکنون، خوشحال ترین خوک روی کره زمین هستم.

  • comments! [ ۱ ]
    • Sharlot
    • يكشنبه ۳ مهر ۰۱

    مارسی مارس

    لیوانش را روی میز گذاشت و عینکش را روی صورتش صاف کرد:عام گفتی اسمت چی بود بچه جون؟

    -اممممممم

    به کفش هایم خیره میشوم. این کار سخت ترین کار دنیاست. حاضرم شرط ببندم! میتوانم میلیون ها میلیون پول از اینکار دربیاورم.

    اصلا چرا باید اسم داشته باشیم؟ اسممون عدد باشد. چه اشکالی دارد؟ چیزی کم نمیشود. یا حروف الفبا! اشکالی نداشت که اسم دونفر تکراری باشد. 

    مثلا من به همسایه بغلمون که مامان صدایش میکند "خانم ترمیسون " میگویم خانوم ت

    اصلا ایرادی ندارد! ایرادش کجاست؟ نه سخت است نه طولانی

    مثل همیشه باید از خودم اسمی دربیارم. چه کنم؟ صدهزاران اسم وجود دارد. الیزابت، مایسون، تیمانی، کافتل و...

    اب دهانم را قورت میدهم:اممم اسم من الیسا هست.

    الیسا دیگه چی بود.

    لبخند زد و توی کامپیوترش تایپ کرد. و کلمات عجیب تری گفت:نام خانواااااااااادگیییییییییییی؟

    نام خانوادگی دیگه چه کوفتیه. اصلا درکش نمیکنم. اخه فامیلی میخواهیم چه کار؟ فقط عین یک ماری که میخواهد شکار کند به دنبال اسممان افتاده. نمیفهمم چه میگفت و چه باید میگفتم!

    منتظر بود. نور پشتش خورده بود و فقط یک سایه روبرویم نشسته بود. 

    -چیز.....تامین.

    چشمانش گرد شد:تامین؟ 

    -عههم بله.بله

    -حالا معنیش ینی چی؟ 

    الان معنی رو برای چه میخواهد؟ به کجای کارش میاید؟ نه واقعا چرا؟ 

    به پرده نگاه میکنم. نور خورشید چشم هایم را میزند: یعنی رو به خورشید.

    لبخندی زد:چه قشنگ

    اصلا قشنگ نیست. اصلا. میخواهم بی نام و نشان باشم. میخوام کسی مرا نشناسد.  اینطوری راحت تر هستم. اینطوری نیاز نیست همه جا دست به دامن مامان باشم و برای خودم نام و نشانی های مختلف بسازم.

    دیگر از دروغ گفتن خسته شدم. هردفعه یک اسم، یک سن، یک تاریخ تولد و یک "نام خانوادگی" جدید. واقعا نمیتوانم تحمل کنم. هرکس با اسم جدیدی مرا صدا میکند. چرا باید فراموشی داشته باشم؟ این مریضی چرا انقد بد است. همه چیز را به خاطر میسپارم به جز نشانی ها و مشخصات خودم. مگر چه گناهی کردم...

    صداها محو شد. دیگر چیزی تشخیص نمیدادم. فقط لب هایش را میدیدم که تکان میخورد و عینکش را صاف میکرد. بلند میشد و توی صورتم بشکن میزد و صدایم میکرد اما من چیزی نمیشنیدم. همه چیز داشت تار میشد. کاش اینجا نبودم. کاش هیچ وقت در این دنیا و اینجا نبودم. کاش بی نام و نشان بودم و کاش همه چیز را به خاطر میسپاردم.

    کم کم مغزم درحال فوران از کاش بود. کاش به دنیا نمیومدم و کاش اسمی نداشتم. کاش اینجا نبودم. کاش این خانم شکی نمیکرد. کاش معنی فامیلی ام را نمیپرسید. کاش کاش کاش کاش کاش کاش

    خانم میم (که همه مدرسه او را مانترسون صدا میزدند) هیچ وقت به من کمک نکرد. هیچ وقت. همه میگفتند مشاور خوبیست اما از نظر من او فقط یک انسان دروغگو بود. درست مثل من. دروغگویی که همه فکر میکردند انسان خوبیست. 

    به خودم میایم. صورتم کمی خیس است و مامان کنارم نشسته و دستش روی شانه ی من است. 

    -اوه به خودت اومدی عزیزم؟ ببخشیداگر نگرانت کردم. فکر کنم کمی اضطراب داشتی الیسا جان

    مامان به من خیره میشود و از روی گیجی میخندد:الیسا؟ 

    و بعد رو به خانم میگوید:نه بابا!اسمش مارسی است. مارسی مارس.

    مارسی مارس...مارسی....مارس......از ریتمش خوشم میاید.

    ...

    راستی...گفتم اسمم چی بود؟ 

  • comments! [ ۳ ]
    • Sharlot
    • جمعه ۲۴ دی ۰۰

    سوراخ ارتباطی

    درحال جمع کردن سنگ برای نقاشی بود. باد خاک را بلند می کرد و توی صورتش می ریخت. خاک هارا از روی موهایش کنار زد و دوباره نرمی موهایش را حس کرد.

    کنار دیوار سنگ های کم اما زیبایی پیدا میشد. سنگ هایی با رنگ های خاص و اشکال متفاوت.

    خم شد تا سنگی که نظرش را جلب کرده بود بردارد. سنگ، رنگی بین نارنجی و زرد داشت. اما وقتی بالا امد، احساس کرد چیزی دید.

    چیزی ان سوی دیوار که انگار ان هم خم شده بود تا چیزی بردارد.

    دوباره نشست. آن دیوار هیچ وقت سوراخ نداشت. آن طرف دیوار چشم دیگری بود.

    -تو دیگه کی هستی؟

    -اوه..من اومدم سنگ جمع کنم

    خوشحال شد: توام مثل من به نقاشی علاقه داری؟

    -اره. من عاشق اینکارم. سنگ های رنگی هم فقط کنار دیوار پیدا میشه. این سنگا خیلی خاصن!

    -وای! منم همینطور فکر میکنم! راستی سنگت چه رنگیه؟

    -یه چیزی تو مایه های نارنجی و زرد.

    -منم همینطور!

    دوستی انها شکل گرفت. باهمان سنگ کوچک. 

    تا دیروقت حرف میزدند. حاضر بودند دروغ های گنده گنده بگویند، اما باهم صحبت کنند.

    یک ماه گذشت. درخت ها خوابیده بودند. تا چشم کار می کرد سفیدی همه جا را پوشانده بود. باد سردی وزید. صورتش را با دستانش پوشاند.

    مثل همیشه منتظر دوستش بود. از راه رسید و کنار سوراخ نشست.

    -سلام چطوری؟ چه خبر؟ سنگت همراهته؟

    -سلام! اره معلومه! سنگ را از توی کیفش دراورد...هنوزم سالمه!

    -راستی...دیشب یه عالمه فکر کردم و یاد یه چیزی افتادم. و یه سوال ازت دارم.

    -خب؟

    -ام...چیزه...اس......

    ناگهان چیزی او را کشید و در یک چشم بهم زدن او از سوراخ فاصله زیادی گرفت. دستش را می کشید و او تقلا میکرد تا رهایش کند.

    قطعا قدرت مادرش از او بیشتر بود.

    او آن طرف دیوار همه چیز را دید. با ترس بلند شد و رفت.

    ---

    فردا صبح که هوا کمتر سوز داشت دوان دوان به سوی سوراخ دوید.

    سنگ توی سوراخ گیر کرده بود و تمام آن را پوشانده بود. هرچه صدا زد که کسی آنجاست یا نه، کسی جوابی نداد. او برنگشته بود.

    دستش را روی سوراخ گذاشت و لخند زد: اما من حتی اسمت رو هم نمیدونستم!

    دوستی آن ها با یک سوراخ شروع شد و با یک سنگ، تمام.

     

     

    ...

     

    خوشحال میشم نطراتتون رو بگین*-*

  • comments! [ ۱ ]
    • Sharlot
    • پنجشنبه ۲۰ آبان ۰۰
    한때는 태양의 세계에 속했던
    (노랜 멈췄어 노랜 멎었어)
    별의 심장엔 텁텁한 안개층뿐
    (넌 날 지웠어 넌 날 잊었어)
    ._.
    موقع ورود، لبخند بزنید:>
    توت فرنگی و اسپرایت اینجا رایگانه!
    به منطقه امن من خوش اومدید~~
    به قلم:>