-تاحالا به اسمون نگاه کردی؟

شاید برای شما عجیب باشد که کسی در عمرش به اسمان نگاه نکرده باشد. فقط بداند دایره ی زردی به اسم خورشید هرروز صبح ظاهر میشود و شب ها جایش را با نیم دایره ی طوسی به اسم ماه عوض میکند. این وسط اکلیل های درخشانی هم در پس زمینه ی آبی اسمان-چه زمانی که روشن است چه تیره-ریخته شده اند. 

-من نمیتونم به اسمون نگاه کنم.

درست شنیدید. من نمیتونم به اسمون نگاه کنم. عجیبه،مگه نه؟ اینکه شغل یکی اینه که توی اسمون زندگی کنه و یکی مثل من حتی نگاه کردن-که کار فوق العاده ساده ای هم هست-رو نمیتونم انجام بدم.

به چاله های گلی روی زمین نگاه میکنم. شاید بازی کردن با گل زمانی یکی از بهترین تفیحاتم بود، اما از وقتی او امده نمیتوانم اینکار رو کنم. او از گِل متنفر است و اگر اینکار را کنم حتما از من متنفر میشود. همین الان هم توی لباس عجیب غریبی نشسته. 

موقع خواندن این متن شاید فکر های زیادی با خودتان کنید. شاید فکر کنید من نابینا هستم. یا...مثلا مامان بابام نمیزارن به اسمون نگاه کنم. شاید خورشید چشم هام رو وقتی کوچیک بودم سوزونده و من میترسم دوباره به اسمون نگاه کنم.

من از وقتی به دنیا اومدم توی یه تیکه زمین بودم. هیچ وقت به خونه نرفتم. اما مامان بابام زیاد من رو تنها میذاشتن و من بین یک مشت غریبه مجبور میشدم برای برگشتن اونها صبر کنم. اونا همیشه برمیگشتن، تااینکه یک روز بعدازظهر به زور دستشان را کشیدند و بردند به ناکجا اباد. و انها هیچ وقت برنگشتند. واقعا اهمیت ندادند که من وسط یک زمین گِلی بین یک مشت غریبه رها شدم؟

به لباس سفید و پلاستیکی طورش نگاه میکنم. انعکاس اسمان را در چشم هایش میبینم. چیزهای سفیدی دیده میشود. به من زل میزند.

-اسمون اونقدری که فکر میکنی باحال نیست. اونطوری با حسرت به من زل نزن عه.

چه باحال بود چه ترسناک، من میخواستم اسمان را ببینم. من میخواستم خورشید بزرگ و ماه درخشان را با چشم های خودم ببینم نه با توصیف های دیگران. خسته شدم.

بلند میشود و میرود. هرچه او را صدا میزنم، جواب نمیدهد و فقط دورتر میشود. چرا همه من را تنها میگذارند؟ شاید ایراد از من است و خودم خبر ندارم. خب حداقل به من بگویند مشکلشان با من چیست. 

یکی از غریبه ها از ان سوی زمین داد میزند: اخی بدبخت بیچاره. باز تنهات گذاشت. دقیقا مثل مامان بابات. اونم دیگه برنمیگرده. 

-خفه شو.

از حرف های همه خسته ام. از اینکه به من یک موجود بدبخت بیچاره نگاه میکنند. شاید پدر مادرم فرار کردند و گم شده اند-البته که واقعا کار احمقانه ایست چون چرا باید من را فراموش کنند-اما بازهم احتمالش هست. یا شاید هم انها را گم کرده اند! اما چرا باید اینکار را کنند؟ این اتفاق میتوانست برای هرکسی بیوفتد.

لباس سفیدش را از دور میبینم. یک پارچ اب دستش است. 

کنار من مینشیند و به نظر میاید اصلا برایش مهم نیست که روی یک تپه گلی نشسته است. کمی زمین را میکَنَد و کمی اب توی چاله ی کوچکی که درست کرده میریزد. 

-اینم انعکاس اسمون!

لحظه ای انگار کل دنیا می ایستد.

ارام نزدیک چاله ی اب میروم. خودم را میبینم، و انعکاس اسمان را. خورشید بزرگ و درخشان است و گوله های سفید پشمکی اطرافش جمع شده اند. این زیباترین لحظه ی زندگی ام است. انقدر زیبا که میتوانم تمام مشکلاتم را فراموش کنم و کل روز به ان نگاه کنم.

از خوشحالی توی چاله های گلی اطرافم میپرم. او میخندد و خوشحال است. اصلا برایش اهمیتی ندارد که گلی شده است.

با جرئت میتوانم بگویم که هم اکنون، خوشحال ترین خوک روی کره زمین هستم.