اتاق.

موهایم را چنگ میزنم. کلید نیست. هیچ جای اتاق سفید رنگ نیست.

همه جا سفید است. حتی لباسی که پوشیده ام.

قیافه ی خودم را به یاد نمی آورم. اینجا حتی آیینه ای هم وجود ندارد. فقط من هستم، و من.

به در نگاه میکنم. دری که کلیدش را قورت دادم و اکنون نمیدانم چگونه زنده هستم.

هرروز ریزش موهایم شدید تر میشود و این فقط بخاطر چنگ های محکمی است که زده ام.

کلمات را به سختی به یاد میاورم و دیگر به یاد نمی آورم که چطور صحبت میکردم. زمانی که دهانم را باز میکنم فقط اصوات کوتاه و موقتی از دهانم بیرون می آید، نه کلمات.

احساس میکنم مغزم نیز سفیدرنگ است.

حافظه ام نیز مانند رنگ سفید درحال از بین رفتن است.

هر از گاهی دریچه ای از اتاق سفیدرنگ بیرون میاید و غذای سرد و بدمزه ای را به من میدهد. بارها سعی کردم داخل دریچه را ببینم، اما داخل آن هم سفید بود. نتیجه گرفتم که این کنجکاوری ها فقط به دیوانگی من منتهی میشود.

از تمام زندگی ام، فقط یک چیز به یاد دارم. لباس سفید آن زن. من....ماشه ی....ماشه کلمه عجیبیست.... تفنگ را از قصد نکشیدم، کسی مرا تهدید کرده بود. من مجبور بودم. انتخاب دیگری نداشتم. فقط چشمانم را بستم. همین.

اما وقتی چشمانم را باز کردم، لباسش دیگر سفید نبود. لباس او....هومم...نمیدانم چه رنگی شده بود.. رنگی روشن و زننده داشت.

مردی که مرا به زور داخل ماشینی کرد و به مکانی بزرگ برد، دندان های سفیدی داشت. دیگر چیزی به یاد ندارم. من فقط چشمانم را باز کردم و دیدم در این اتاق هستم.

جایی که کلید آن را قورت دادم.

..................................................

توی دفتر پلیس خیلی سر و صدا بود. سردو بی احساس روی صندلی زرشکی رنگ -که خیلی خشک بود- نشسته بودم و قهوه، کنار من.

قهوه. هوم. روانی واقعی. کسی که ادعا میکند ماشه ی تفنگ را از قصد نکشیده بود. رد خون دوستم، هنوز روی انگشتانم است.

موهایش را مدام چمنگ میزند و سرش را هر دو ثانیه یکبار محکم به سمت چپ میدهد، انگار که قصد خودکشی داشته باشد.

-چرا اینکارو کردین؟

-م....م....من من من من من من من

هردو به او زل زده ایم.

-من از قصد... نک نک نک نک نکشی....نک نک نک....دم.

مرد همیشه حق را به او میداد و دستش را برای من بالا میگرفت تا وسط صحبت او نپرم. چهار روانشناس کنار او ایستاده بودند و دست و پاهایش را گرفته بودند، انگار بچه ای بود که میخواست آمپول نزند.

در آخر او را بلند کردند و به سختی به جایی بردند که برای دید من سخت بود. 

به مرد نگاه کردم.من حرف خاصی نداشتم. نمیخواستم مثل انسان های عادی، حرفی پر از جهالت به او بگویم. 

مافیاها همینکار را میکنند. با یک جمله، تصمیم میگیرند.

-من نمیخوام اون رو اعدام کنید یا بزارید به همین راحتی بمیره.

کاغذی از توی کیفم درآوردم و روی میز او گذاشتم و ذر سکوت دفتر او را ترک کردم.

کاغذ A4 ای که با خودکاری مشکی و اندازه ای کوچک روی آن نوشته شده بود: اتاق.