به تابلوی روبرویم نگاه میکنم. رنگ آبی همیشه چشمانم را اذیت میکند. مخصوصا زمانی که درکنار زرد باشد. عینک آفتابی ام را میزنم، در یک روز بارانی.

چتری هایم خیس شده و روی چشم هایم افتاده اند. موهایم از حجم خیسی، سنگینی میکند. جالب است که بادی نمی وزد. 

مردم با عجله در ماشین های خود می روند. بچه هایشان با چشم های ورقلمبیده به من زل میزنند. حتی گاهی اوقات، پدر و مادرهایشان هم مدتی به من خیره میشوند. عجیب بودن اشکالی ندارد!

من هم می توانم مثل ترسوها به خانه بروم. زیر شیروانی های پهن خانه ها بدوم. اما چرا باران را تنها بگذارم؟ 

فکرش را بکن! خیلی از افراد حرف از دوست داشتن باران میزنند اما هیچ کدام حاضر نیستند لحظه ای زیر قطرات باران باایستند. 

گوشی ام زنگ میخورد، مامان است. قطرات باران به سرعت روی اسمش می چکند و محو میشوند: بله مامان؟ 

-زودتر بیا خونه سرما میخوری. ای خدا چرا اینطوری یهو عجیب رفتار میکنی؟

-باشه.

قطره ای دکمه ی قرمز را خیس میکند و قطع میشود. 

چتری هایم را کنار میزنم. برایم اهمیتی ندارد مردم درباره پیشانی ام چه فکر میکنند. بستنی ای که به تازگی خریده بودم را از بسته اش درمیاورم. چکمه هایم پر از آب شده و خیس شدن جوراب هایم را حس میکنم.

بستنی طعم توت فرنگی میدهد. به طعمش دقت نکردم. وقتی گرسنه هستم، از نزدیک ترین سوپرمارکت فقط خرید میکنم. اهمیتی ندارد که چه باشد.

گربه ای خاکستری کنار چکمه هایم می ایستد. قلاده ای به گردن دارد، قلاده ای که پشتآن یک روبان قرمز به زیبایی گره خورده.

-بهتره برگردی پیش صاحبت. فرار کردی؟

-میو.

-من ادم با کلاسی نیستماا

-مییو.

-خیلی خب.

درسکوت به صدای برخورد قطرات به زمین گوش میدهیم. عجیب است که حتی صدای بوق ماشین ها هم نمی آید.

گربه پنجه اش را روی چکمه ام می گذارد:اسمت چیه ؟

-میو.

-خب اشکال نداره اسمت هرچی که باشه دوست دارم اسمتو بزارم کارامل.

به من نگاه میکند. چشم هایش سبز است.

-از کارامل بدم میادا ولی برای اسم خیلی قشنگ میشه.

دستش را از روی چکمه ام برمیدارد.

-خیلی خب شوخی کردم

حتی ذره ای هم احساس سرما نمیکنم. اما از اینکه کارامل هم گرمش باشد، مطمئن نیستم.

به سمت خانه حرکت میکنم. آبی که توی چکمه هایم جمع شده هم با من حرکت میکند، حس خوبی ندارم. 

آب چکمه هایم را خالی میکنم. وسط راه، از انعکاس شیشه های مغازه ها متوجه شدم کارامل دنبالم می آید.

-دنبال من نیا کوچولو. فکر میکنن دزدیدمت.

-مییییییییییییییییاااااااااااااااووووووووو

-باشه باشه بیا اصلا

جلوی در خانه، روی پارکت کرمی رنگی که روی آن با رنگ مشکی نوشته شده: "گربه نه!" می ایستیم. من و کارامل. من و یک گربه ی خاکستری با چشم های سبز.

خودش را می تکاند. من هم چکمه هایم را روی پارکت میگذارم.

مامان در را باز میکند و از دیدن گربه تعجبی نمیکند: زودباش بیا تو یخ میزنی

کارامل وارد خانه میشود. مامان به من نگاه عجیبی ترکیب از : "این موجودو از کجات اوردی" و "مگه پارکت خونه رو ندیدی" تحویل میدهد. 

-همینجوری اومد دنبالم من چمیدونم.

هیچ وقت گربه به خانه نیاوردم. چون فکر میکردم مامان واقعا قرار است انها را از خانه بیرون بندازد. فکر نمیکنم اینطور رفتار کند، وگرنه گربه های زیادی را از خانه دور کردم.

عینک افتابی ام را گم کردم. فکر کنم روی نیمکت آن را جا گذاشتم. اما اشکالی ندارد. حداقل به کمک آن توانستم رنگ های تابلو را تحمل کنم. وگرنه همه ی دنیا مثل کارامل، خاکستری میشد.