۳ مطلب در آذر ۱۴۰۱ ثبت شده است

اقیانوس.

این داستانو همینجوری نوشتم راجب منتشر کردنش شک دارم ولی جهت اینکه خیلی وقته چیزی ننوشتم.

+حقیقتا نمیدونستم چجوری تمومش کنم. اگر بد شد به بزروگی خودتون ببخشین'^'

........................................................

در سکوت به من خیره شده بود.

-خودت عمق این دریاچه رو میدونی. و برای منم پریدن توش کار راحتیه. فقط چندثانیه طول میکشه تا ریه هام پر آب بشه.

رنگ آبی توی چشمانش برق میزد. مثل دریای آرامی بود که اهمیتی به موج هایش نمیداد.

بلند شدم. بدون فکر پایم را روی میله ها گذاشتم و فقط چشمانم را بستم. حتی افتادن هم حس کردم، اما وقتی چشمانم را باز کردم با صورت ترسیده او روبرو شدم. مرا محکم گرفته بود و با شلوار سفید روی زمین نشسته بود. 

-باشه. باشه. ف-ف-فقط دیگه هیچ وقت اینکارو...نکن.

.................

پرونده ی سنگین و بزرگم را روی میز گذاشت. اتاقش ترکیبی از قهوه ای و کرمی بود و حالم از دکوراسیون ان بهم میخورد. مثل تمام جلسات قبل بود، بااین تفاوت که هیون وو دستم را محکم گرفته بود و با چشم های از حدقه بیرون آمده به اطراف اتاق زل میزد و کمی میلرزید.

-این چندمین باره که سعی داری فرار کنی، هانول؟

-من فرار نمیکنم. شما چه روانشناسی هستی که هنوز نمیفهمی این احساساتیه که نمیتونم کنترلشون کنم. با تقلب امتحاناتو پاس شدی ها؟

ناخواسته بلند شدم تا غورباقه ی زشت روی میزش را زمین بندازم، اما هیون وو دستم را خیلی، خیلی محکم گرفته بود.

با چشم های درشتش پشت میز وسیع و بد رنگش به من زل زده بود: بازم نیاز به آرامبخش داری.

سعی کردم مقاومت کنم، اما هیون وو مرا محکم در آغوش گرفته بود. خیلی محکم. گریه نمیکرد، اما سعی میکرد مرا آرام کند. می دانست که من آغوش را خیلی دوست دارم.

نتوانستم جلوی گریه ام را بگیرم: این...این واقعا خجالت آوره که ما فقط چندماهه که آشنا شدیم و تو راجب این مشکل من میدونی. اینکه قرصام رو پیدا کردی باعث میشه خیلی معذب بشم.

مرا محکم تر در آغوشش فشار داد:من...من فقط واسم مهمه که تو کنارم باشی و من لبخندهاتو ببینم. من برای دیدن لبخندهای تو هرکاری میکنم هانول.

زمان زیادی گذشت اما خبری از ادم های عجیب و غریب لباس سفید و سرنگ های آبی رنگ نبود. به او نگاه میکنم: پس آرامبخش هات چیشد؟

-کنارته.

وحشت زده به کنارم نگاه میکنم. انتظار یک مشت سوزن تیز هستم، اما خبری نیست. فقط هیون وو کنار من است.

-این جلسه ی آخره، خانم هانول. خیلی خوشحالم که باکسی توی رابطه ای که اطلاعات کاملی درباره مشکل تو داره. اون خیلی خوب میتونه به بهبودی تو کمک کنه. از اینکه میبینم نیمه گمشدت رو پیدا کردی، خوشحالم.

به هیون وو نگاه میکنم و از لبخند او متوجه میشوم که او هم واقعا از این قضیه مطلع است و این موضوع جدی است.

.......

کتم را روی شانه ام میندازند. در آغوش گرم او فرو میروم. 

چراباید منتظر دیدن اقیانوس باشم، وقتی یک اقیانوس در یک گوی کوچک، درست روبرویم زندگی میکند؟:)

  • comments! [ ۵ ]
    • Sharlot
    • شنبه ۲۶ آذر ۰۱

    اتاق.

    اتاق.

    موهایم را چنگ میزنم. کلید نیست. هیچ جای اتاق سفید رنگ نیست.

    همه جا سفید است. حتی لباسی که پوشیده ام.

    قیافه ی خودم را به یاد نمی آورم. اینجا حتی آیینه ای هم وجود ندارد. فقط من هستم، و من.

    به در نگاه میکنم. دری که کلیدش را قورت دادم و اکنون نمیدانم چگونه زنده هستم.

    هرروز ریزش موهایم شدید تر میشود و این فقط بخاطر چنگ های محکمی است که زده ام.

    کلمات را به سختی به یاد میاورم و دیگر به یاد نمی آورم که چطور صحبت میکردم. زمانی که دهانم را باز میکنم فقط اصوات کوتاه و موقتی از دهانم بیرون می آید، نه کلمات.

    احساس میکنم مغزم نیز سفیدرنگ است.

    حافظه ام نیز مانند رنگ سفید درحال از بین رفتن است.

    هر از گاهی دریچه ای از اتاق سفیدرنگ بیرون میاید و غذای سرد و بدمزه ای را به من میدهد. بارها سعی کردم داخل دریچه را ببینم، اما داخل آن هم سفید بود. نتیجه گرفتم که این کنجکاوری ها فقط به دیوانگی من منتهی میشود.

    از تمام زندگی ام، فقط یک چیز به یاد دارم. لباس سفید آن زن. من....ماشه ی....ماشه کلمه عجیبیست.... تفنگ را از قصد نکشیدم، کسی مرا تهدید کرده بود. من مجبور بودم. انتخاب دیگری نداشتم. فقط چشمانم را بستم. همین.

    اما وقتی چشمانم را باز کردم، لباسش دیگر سفید نبود. لباس او....هومم...نمیدانم چه رنگی شده بود.. رنگی روشن و زننده داشت.

    مردی که مرا به زور داخل ماشینی کرد و به مکانی بزرگ برد، دندان های سفیدی داشت. دیگر چیزی به یاد ندارم. من فقط چشمانم را باز کردم و دیدم در این اتاق هستم.

    جایی که کلید آن را قورت دادم.

    ..................................................

    توی دفتر پلیس خیلی سر و صدا بود. سردو بی احساس روی صندلی زرشکی رنگ -که خیلی خشک بود- نشسته بودم و قهوه، کنار من.

    قهوه. هوم. روانی واقعی. کسی که ادعا میکند ماشه ی تفنگ را از قصد نکشیده بود. رد خون دوستم، هنوز روی انگشتانم است.

    موهایش را مدام چمنگ میزند و سرش را هر دو ثانیه یکبار محکم به سمت چپ میدهد، انگار که قصد خودکشی داشته باشد.

    -چرا اینکارو کردین؟

    -م....م....من من من من من من من

    هردو به او زل زده ایم.

    -من از قصد... نک نک نک نک نکشی....نک نک نک....دم.

    مرد همیشه حق را به او میداد و دستش را برای من بالا میگرفت تا وسط صحبت او نپرم. چهار روانشناس کنار او ایستاده بودند و دست و پاهایش را گرفته بودند، انگار بچه ای بود که میخواست آمپول نزند.

    در آخر او را بلند کردند و به سختی به جایی بردند که برای دید من سخت بود. 

    به مرد نگاه کردم.من حرف خاصی نداشتم. نمیخواستم مثل انسان های عادی، حرفی پر از جهالت به او بگویم. 

    مافیاها همینکار را میکنند. با یک جمله، تصمیم میگیرند.

    -من نمیخوام اون رو اعدام کنید یا بزارید به همین راحتی بمیره.

    کاغذی از توی کیفم درآوردم و روی میز او گذاشتم و ذر سکوت دفتر او را ترک کردم.

    کاغذ A4 ای که با خودکاری مشکی و اندازه ای کوچک روی آن نوشته شده بود: اتاق.

  • comments! [ ۵ ]
    • Sharlot
    • سه شنبه ۸ آذر ۰۱

    یه هل میدید صدتایی شیم؟:>"

    یه کمکی بکنید صدتایی شیم^^

  • comments! [ ۰ ]
    • Sharlot
    • پنجشنبه ۳ آذر ۰۱
    한때는 태양의 세계에 속했던
    (노랜 멈췄어 노랜 멎었어)
    별의 심장엔 텁텁한 안개층뿐
    (넌 날 지웠어 넌 날 잊었어)
    ._.
    موقع ورود، لبخند بزنید:>
    توت فرنگی و اسپرایت اینجا رایگانه!
    به منطقه امن من خوش اومدید~~
    به قلم:>