این داستانو همینجوری نوشتم راجب منتشر کردنش شک دارم ولی جهت اینکه خیلی وقته چیزی ننوشتم.

+حقیقتا نمیدونستم چجوری تمومش کنم. اگر بد شد به بزروگی خودتون ببخشین'^'

........................................................

در سکوت به من خیره شده بود.

-خودت عمق این دریاچه رو میدونی. و برای منم پریدن توش کار راحتیه. فقط چندثانیه طول میکشه تا ریه هام پر آب بشه.

رنگ آبی توی چشمانش برق میزد. مثل دریای آرامی بود که اهمیتی به موج هایش نمیداد.

بلند شدم. بدون فکر پایم را روی میله ها گذاشتم و فقط چشمانم را بستم. حتی افتادن هم حس کردم، اما وقتی چشمانم را باز کردم با صورت ترسیده او روبرو شدم. مرا محکم گرفته بود و با شلوار سفید روی زمین نشسته بود. 

-باشه. باشه. ف-ف-فقط دیگه هیچ وقت اینکارو...نکن.

.................

پرونده ی سنگین و بزرگم را روی میز گذاشت. اتاقش ترکیبی از قهوه ای و کرمی بود و حالم از دکوراسیون ان بهم میخورد. مثل تمام جلسات قبل بود، بااین تفاوت که هیون وو دستم را محکم گرفته بود و با چشم های از حدقه بیرون آمده به اطراف اتاق زل میزد و کمی میلرزید.

-این چندمین باره که سعی داری فرار کنی، هانول؟

-من فرار نمیکنم. شما چه روانشناسی هستی که هنوز نمیفهمی این احساساتیه که نمیتونم کنترلشون کنم. با تقلب امتحاناتو پاس شدی ها؟

ناخواسته بلند شدم تا غورباقه ی زشت روی میزش را زمین بندازم، اما هیون وو دستم را خیلی، خیلی محکم گرفته بود.

با چشم های درشتش پشت میز وسیع و بد رنگش به من زل زده بود: بازم نیاز به آرامبخش داری.

سعی کردم مقاومت کنم، اما هیون وو مرا محکم در آغوش گرفته بود. خیلی محکم. گریه نمیکرد، اما سعی میکرد مرا آرام کند. می دانست که من آغوش را خیلی دوست دارم.

نتوانستم جلوی گریه ام را بگیرم: این...این واقعا خجالت آوره که ما فقط چندماهه که آشنا شدیم و تو راجب این مشکل من میدونی. اینکه قرصام رو پیدا کردی باعث میشه خیلی معذب بشم.

مرا محکم تر در آغوشش فشار داد:من...من فقط واسم مهمه که تو کنارم باشی و من لبخندهاتو ببینم. من برای دیدن لبخندهای تو هرکاری میکنم هانول.

زمان زیادی گذشت اما خبری از ادم های عجیب و غریب لباس سفید و سرنگ های آبی رنگ نبود. به او نگاه میکنم: پس آرامبخش هات چیشد؟

-کنارته.

وحشت زده به کنارم نگاه میکنم. انتظار یک مشت سوزن تیز هستم، اما خبری نیست. فقط هیون وو کنار من است.

-این جلسه ی آخره، خانم هانول. خیلی خوشحالم که باکسی توی رابطه ای که اطلاعات کاملی درباره مشکل تو داره. اون خیلی خوب میتونه به بهبودی تو کمک کنه. از اینکه میبینم نیمه گمشدت رو پیدا کردی، خوشحالم.

به هیون وو نگاه میکنم و از لبخند او متوجه میشوم که او هم واقعا از این قضیه مطلع است و این موضوع جدی است.

.......

کتم را روی شانه ام میندازند. در آغوش گرم او فرو میروم. 

چراباید منتظر دیدن اقیانوس باشم، وقتی یک اقیانوس در یک گوی کوچک، درست روبرویم زندگی میکند؟:)