لیوانش را روی میز گذاشت و عینکش را روی صورتش صاف کرد:عام گفتی اسمت چی بود بچه جون؟

-اممممممم

به کفش هایم خیره میشوم. این کار سخت ترین کار دنیاست. حاضرم شرط ببندم! میتوانم میلیون ها میلیون پول از اینکار دربیاورم.

اصلا چرا باید اسم داشته باشیم؟ اسممون عدد باشد. چه اشکالی دارد؟ چیزی کم نمیشود. یا حروف الفبا! اشکالی نداشت که اسم دونفر تکراری باشد. 

مثلا من به همسایه بغلمون که مامان صدایش میکند "خانم ترمیسون " میگویم خانوم ت

اصلا ایرادی ندارد! ایرادش کجاست؟ نه سخت است نه طولانی

مثل همیشه باید از خودم اسمی دربیارم. چه کنم؟ صدهزاران اسم وجود دارد. الیزابت، مایسون، تیمانی، کافتل و...

اب دهانم را قورت میدهم:اممم اسم من الیسا هست.

الیسا دیگه چی بود.

لبخند زد و توی کامپیوترش تایپ کرد. و کلمات عجیب تری گفت:نام خانواااااااااادگیییییییییییی؟

نام خانوادگی دیگه چه کوفتیه. اصلا درکش نمیکنم. اخه فامیلی میخواهیم چه کار؟ فقط عین یک ماری که میخواهد شکار کند به دنبال اسممان افتاده. نمیفهمم چه میگفت و چه باید میگفتم!

منتظر بود. نور پشتش خورده بود و فقط یک سایه روبرویم نشسته بود. 

-چیز.....تامین.

چشمانش گرد شد:تامین؟ 

-عههم بله.بله

-حالا معنیش ینی چی؟ 

الان معنی رو برای چه میخواهد؟ به کجای کارش میاید؟ نه واقعا چرا؟ 

به پرده نگاه میکنم. نور خورشید چشم هایم را میزند: یعنی رو به خورشید.

لبخندی زد:چه قشنگ

اصلا قشنگ نیست. اصلا. میخواهم بی نام و نشان باشم. میخوام کسی مرا نشناسد.  اینطوری راحت تر هستم. اینطوری نیاز نیست همه جا دست به دامن مامان باشم و برای خودم نام و نشانی های مختلف بسازم.

دیگر از دروغ گفتن خسته شدم. هردفعه یک اسم، یک سن، یک تاریخ تولد و یک "نام خانوادگی" جدید. واقعا نمیتوانم تحمل کنم. هرکس با اسم جدیدی مرا صدا میکند. چرا باید فراموشی داشته باشم؟ این مریضی چرا انقد بد است. همه چیز را به خاطر میسپارم به جز نشانی ها و مشخصات خودم. مگر چه گناهی کردم...

صداها محو شد. دیگر چیزی تشخیص نمیدادم. فقط لب هایش را میدیدم که تکان میخورد و عینکش را صاف میکرد. بلند میشد و توی صورتم بشکن میزد و صدایم میکرد اما من چیزی نمیشنیدم. همه چیز داشت تار میشد. کاش اینجا نبودم. کاش هیچ وقت در این دنیا و اینجا نبودم. کاش بی نام و نشان بودم و کاش همه چیز را به خاطر میسپاردم.

کم کم مغزم درحال فوران از کاش بود. کاش به دنیا نمیومدم و کاش اسمی نداشتم. کاش اینجا نبودم. کاش این خانم شکی نمیکرد. کاش معنی فامیلی ام را نمیپرسید. کاش کاش کاش کاش کاش کاش

خانم میم (که همه مدرسه او را مانترسون صدا میزدند) هیچ وقت به من کمک نکرد. هیچ وقت. همه میگفتند مشاور خوبیست اما از نظر من او فقط یک انسان دروغگو بود. درست مثل من. دروغگویی که همه فکر میکردند انسان خوبیست. 

به خودم میایم. صورتم کمی خیس است و مامان کنارم نشسته و دستش روی شانه ی من است. 

-اوه به خودت اومدی عزیزم؟ ببخشیداگر نگرانت کردم. فکر کنم کمی اضطراب داشتی الیسا جان

مامان به من خیره میشود و از روی گیجی میخندد:الیسا؟ 

و بعد رو به خانم میگوید:نه بابا!اسمش مارسی است. مارسی مارس.

مارسی مارس...مارسی....مارس......از ریتمش خوشم میاید.

...

راستی...گفتم اسمم چی بود؟