درحال جمع کردن سنگ برای نقاشی بود. باد خاک را بلند می کرد و توی صورتش می ریخت. خاک هارا از روی موهایش کنار زد و دوباره نرمی موهایش را حس کرد.

کنار دیوار سنگ های کم اما زیبایی پیدا میشد. سنگ هایی با رنگ های خاص و اشکال متفاوت.

خم شد تا سنگی که نظرش را جلب کرده بود بردارد. سنگ، رنگی بین نارنجی و زرد داشت. اما وقتی بالا امد، احساس کرد چیزی دید.

چیزی ان سوی دیوار که انگار ان هم خم شده بود تا چیزی بردارد.

دوباره نشست. آن دیوار هیچ وقت سوراخ نداشت. آن طرف دیوار چشم دیگری بود.

-تو دیگه کی هستی؟

-اوه..من اومدم سنگ جمع کنم

خوشحال شد: توام مثل من به نقاشی علاقه داری؟

-اره. من عاشق اینکارم. سنگ های رنگی هم فقط کنار دیوار پیدا میشه. این سنگا خیلی خاصن!

-وای! منم همینطور فکر میکنم! راستی سنگت چه رنگیه؟

-یه چیزی تو مایه های نارنجی و زرد.

-منم همینطور!

دوستی انها شکل گرفت. باهمان سنگ کوچک. 

تا دیروقت حرف میزدند. حاضر بودند دروغ های گنده گنده بگویند، اما باهم صحبت کنند.

یک ماه گذشت. درخت ها خوابیده بودند. تا چشم کار می کرد سفیدی همه جا را پوشانده بود. باد سردی وزید. صورتش را با دستانش پوشاند.

مثل همیشه منتظر دوستش بود. از راه رسید و کنار سوراخ نشست.

-سلام چطوری؟ چه خبر؟ سنگت همراهته؟

-سلام! اره معلومه! سنگ را از توی کیفش دراورد...هنوزم سالمه!

-راستی...دیشب یه عالمه فکر کردم و یاد یه چیزی افتادم. و یه سوال ازت دارم.

-خب؟

-ام...چیزه...اس......

ناگهان چیزی او را کشید و در یک چشم بهم زدن او از سوراخ فاصله زیادی گرفت. دستش را می کشید و او تقلا میکرد تا رهایش کند.

قطعا قدرت مادرش از او بیشتر بود.

او آن طرف دیوار همه چیز را دید. با ترس بلند شد و رفت.

---

فردا صبح که هوا کمتر سوز داشت دوان دوان به سوی سوراخ دوید.

سنگ توی سوراخ گیر کرده بود و تمام آن را پوشانده بود. هرچه صدا زد که کسی آنجاست یا نه، کسی جوابی نداد. او برنگشته بود.

دستش را روی سوراخ گذاشت و لخند زد: اما من حتی اسمت رو هم نمیدونستم!

دوستی آن ها با یک سوراخ شروع شد و با یک سنگ، تمام.

 

 

...

 

خوشحال میشم نطراتتون رو بگین*-*