به کتابخانه ی نیمه شب برگشت.

اما این بار کمی از قفسه های کتاب دور بود. این همان دفتر بود که ان را می شناخت.

میزتحریر پر از ابزار های اداری مثل انبوه کاغذ جعبه و کامپیوتر بود.

یه کامپیوتر مدل قدیمی و کرم رنگ روی میز بود که خانم الم یه زمانی در کتابخانه اش داشت. حالا پشت صفحه کلید ایستاده بود و با حالتی اضطراری تایپ میکرد و به مانیتور خیره شده بود.

چراغ های بالا (یا همان لامپ های برق که از سیم ها اویزان شده بودند) به طرز وحشیانه ای سوسو میزدند.

پدرم بخاطر من زنده بود، اما او همچین رابطه ای داشت و مادرم زودتر از ان مرد و من با برادرم به سر بردم جون من هرگز اورا رها نکرده بودم و او هنوز هم هملن برادر بود.

واقعا او در آن زندگی با من خوب بود چون من به او کمک میکردم تا پول به دست اورد و این رویای المپیک نبود که من تصور میکردم. منم همین بودم و اتفاقی در پرتغال رخ داده بود. احتمالا میخواستم خودم رو بکشم. ایا زندگی دیگری هم هست یا فقط همین مبلمان است که تغییر میکند؟