بیلی کوچولو فوری برگشت و نگاه کرد و ان دور دور ها منظره ای را دید که بر جا میخکوبش کرد و خون در رگ هایش منجمد شد.

چیزی که دید، دو ستون عظیم دود قرمز و نارنجی رنگ بود که از لای درختان بیرون میزد و به طرف او می غلتید. ستون های دود با صدای ویژ ویژ و فش فش همراه بوند و بیلی کوچولو به خوش میگفت که حتما این دودها از سوراح دماغ همان جانوری بیرون میاید که بوی او را حس کرده است و دارد چهار نعل به طرفش میاید.

دوباره حرف های مادرش توس سرش پیچید:

مواظب باش! مواظب باش!

مواظب جنگل گناه باش!

خیلی ها وارد ان جا میشوند 

اما کسی از انجا بیرون نمیاید!

بیلی کوچولو فریاد زد: حتما تف پران است! مامان به من گفت که وقتی دنبالم کند، دود بیرون میدهد. این هم دارد دود بیرون میدهد. این همان تف پران خون اشامک دندان کنک جون گیرک ترسناک است و الان من را میگیرد و خونم را می اشامد و دندان هایم را می کند و جانم را میگیرد و بعد ریز ریزم میکند و بعد هم پرتم میکند توی دودها و کارم دیگر تمام است!

~ادم کوچولوها، رولددال