میگوید: اما این بیشتر از چیزیه که قبلا بهم دادی.به صورت نوشته. این نشون میده که میتونی اینکارو بکنی. وقتی این را میگوید صدایش کمی بلند است.

الان دقیقا به چیز خنده داری فکر میکنم. همه ی حرف هایم را برای اژدها گفتم. ستوان دقیقا برعکس است. او  حرفم را قطع میکند. این کاری است که می کند. این طوری حرف زدنم متوقف میشود. 

میگوید: خب، این خوبه. خیلی خوبه. تلفنش را بیرون میاورد و از صفحات من عکس میگیرد. به من نگاه میکند: تو بنی و بابا و مامانش رو دوست داشتی، درسته؟

می گویم:اون هارو خیلی دوست داشتم. هنوز هم دوسشون دارم.

میگوید:اونجا یه کارهایی هم کردی. یه چیزهایی درست کردی؟

میگویم:خیلی چیزهارو درست کردم قاب پنجره هارو رنگ کردم، کمک کردم یه دیوار صخره نوردی درست کنند. من همیشه کمک میکردم، توی..

ستوان حرفم را قطع میکند: میسون. میدونی هنوز هم میتونی به فرانکلین و لوسی کمک کنی؟

این را که میشنوم سینه ام گرم میشود:می تونم؟

ستوان سرتکان میدهد که بله.