صبح یکشنبه تلفن زنگ میزند و قطع میکند. زنگ میزند و قطع میکند. کم کم از خواب بیدار میشوم و از خودم میپرسم بابا کجاست که جواب تلفن را نمی دهد
می نشینم و به میز تحریر نگاه میکنم. جعبه ی سفیدی که از یام لی آورده بودیم نیست و پیامی از مامان روی میز است:
دوستت دارم
تلفن دوباره زنگ میزند.
-جورج، امروز صبح اقای ایکس بیرون رفت. باید بفهمیم این کلید رو چی باز میکنه؟ همین.
می گویم:نه. هیچ کدوم از ما نباید توی اون خونه بره.
-جورج. این دفعه ی اخره. قول میدم. قسم میخورم.
-نه.
امن تر می گوید:تاحالا شده ازت چیزی بخوام؟
به طرف یخچال میروم، جایی که بابا یک یادداشت گذاشته که میگوید: "در بیمارستان"
می پرسم: شوخی میکنی؟ تو جندشب پیش ازم خواستی نگهبانی بدم تا تو مرتکب جنایت بشی.
او تاکید میکند:ولی تو قبول نکردی.
-و بعد منو با کلک کشوندی به اپارتمان غریبه ها
-تو داوطلبانه اومدی. با شجاعت تموم. به هرحال بهم گفتی که من رو بخشیدی!
-تو ازم خواستی وقتی توی لباسشویی اقای ایکس بودی، جلوی مامانت رو بگیرم تا نیاد. من حسابی مثل خنگ ها رفتار کردم و پام گلی شد.
-بیخیال
-فکر میکنم تو از من خواستی به بابام دروغ بگم.
امن تر جوری حرف میزند انگار تابه حال از هیچ کس تقاضایی نکرده است.
- Sharlot
- پنجشنبه ۲۵ فروردين ۰۱