۴۷ مطلب توسط «Sharlot» ثبت شده است

چالش 30 کالج

شروع چالش-روز اول-11/1-کلمه:هنوز

-برف زمین را با رنگ سفید یکسان کرده بود اما او هنوز نیامده بود.

روز دوم-11/2-کلمه:ادا بازی

-خانم تانسیون به پانتومیم میگفت "ادابازی". به نظر من این کلمه این بازی را خورد کرد!

روز سوم-11/3-کلمه:فکر

-او هیچ وقت قبل از حرف زدن فکر نمیکرد. حرف هایش چون شمشیر درونم را زخم میکرد.

روز چهارم-11/4-کلمه:کارت پستال

-کارت پستال را روی میز گذاشت و زخمش را پاک کرد

روز پنجم-11/5-کلمه:می پرسیدند

-دوربین چشم هایش را اذیت میکرد. اما هرجا از او میپرسیدند، مخالفت نمیکرد.

روز ششم-111/6-کلمه:اشتباه

-شاید اشتباهی از او سر نمیزند، اما مگر می شود انسان انقدر بی نقص باشد! امکان ندارد. جایی از کار میلنگد

روز هفتم-11/7-کلمه:سنگ ها

-سنگ های رودخانه زیر پاهایش جای راحتی داشتند.

سیلاام خیلی جا موندیم صووو من برگشتم^^

روز هشتم-11/8-کلمه:زیبا

-آنقدری زیبا بود که کل کلاس به جای درس، به او خیره بودند. کاش من هم جای او بودم.

روز نهم-11/9-کلمه:صدا

-صدایی نمیشنیدم. دهانش باز و بسته میشد و دستش را جلویم تکان میداد. یعنی داشت چه کار میکرد؟ 

روز دهم-11/10-کلمه:صفحه

-چشمانم داشت اذیت میشد و دیگر چشمانم طاقت نداشت. کاش مبتوانستم چشمانم را ببندم.

روز یازدهم-11/11-کلمه:گل

-روی موهایش گل را قرار داد. گل کمی روی موهایش کش و قوس آمد.

روز دوازدهم-11/12-کلمه:روز

-از پشت پنجره، روزقشنگ تر میگذرد. کاش میتوانستم ساعت ها اینجا بشینم و گردش طبیعت را ببینم.

روز سیزدهم-11/13-کلمه:پا

-درخت گفت:اما من پایی ندارم تا باآن راه بروم! اما تو میتوانی.

روز چهاردهم-11/14-کلمه:صورت

-صورتش را با دستانش پوشاند. حتما متوجه نمیشد کل روز به او خیره بودم.

روز پانزدهم-11/15-کلمه:کتاب

-کتاب را باز کرد. کتاب بوی نو میداد.

روز شانزدهم-11/16-کلمه:دست

-دستش را روی پایش گذاشت:شاید هم من آنقدر کامل نیستم!

روز هفدهم-11/17-کلمه:عینک

-عینک چشمانش را چندبرابر میکرد. اما چشمانش اقیانوس بزرگی داشت.

روز هجدهم-11/18-کلمه:رنگ آمیزی

-فرشته ها ته مانده رنگ هایشان را روی صورتش پاشیده بودند. از کک و مک هایش خوشش نمی آمد، امااز نظر من ویژگی خاص او بود. شاید باید جلوی آیینه، اورا به خود می اوردم.

  • comments! [ ۸ ]
    • Sharlot
    • يكشنبه ۳ بهمن ۰۰

    مارسی مارس

    لیوانش را روی میز گذاشت و عینکش را روی صورتش صاف کرد:عام گفتی اسمت چی بود بچه جون؟

    -اممممممم

    به کفش هایم خیره میشوم. این کار سخت ترین کار دنیاست. حاضرم شرط ببندم! میتوانم میلیون ها میلیون پول از اینکار دربیاورم.

    اصلا چرا باید اسم داشته باشیم؟ اسممون عدد باشد. چه اشکالی دارد؟ چیزی کم نمیشود. یا حروف الفبا! اشکالی نداشت که اسم دونفر تکراری باشد. 

    مثلا من به همسایه بغلمون که مامان صدایش میکند "خانم ترمیسون " میگویم خانوم ت

    اصلا ایرادی ندارد! ایرادش کجاست؟ نه سخت است نه طولانی

    مثل همیشه باید از خودم اسمی دربیارم. چه کنم؟ صدهزاران اسم وجود دارد. الیزابت، مایسون، تیمانی، کافتل و...

    اب دهانم را قورت میدهم:اممم اسم من الیسا هست.

    الیسا دیگه چی بود.

    لبخند زد و توی کامپیوترش تایپ کرد. و کلمات عجیب تری گفت:نام خانواااااااااادگیییییییییییی؟

    نام خانوادگی دیگه چه کوفتیه. اصلا درکش نمیکنم. اخه فامیلی میخواهیم چه کار؟ فقط عین یک ماری که میخواهد شکار کند به دنبال اسممان افتاده. نمیفهمم چه میگفت و چه باید میگفتم!

    منتظر بود. نور پشتش خورده بود و فقط یک سایه روبرویم نشسته بود. 

    -چیز.....تامین.

    چشمانش گرد شد:تامین؟ 

    -عههم بله.بله

    -حالا معنیش ینی چی؟ 

    الان معنی رو برای چه میخواهد؟ به کجای کارش میاید؟ نه واقعا چرا؟ 

    به پرده نگاه میکنم. نور خورشید چشم هایم را میزند: یعنی رو به خورشید.

    لبخندی زد:چه قشنگ

    اصلا قشنگ نیست. اصلا. میخواهم بی نام و نشان باشم. میخوام کسی مرا نشناسد.  اینطوری راحت تر هستم. اینطوری نیاز نیست همه جا دست به دامن مامان باشم و برای خودم نام و نشانی های مختلف بسازم.

    دیگر از دروغ گفتن خسته شدم. هردفعه یک اسم، یک سن، یک تاریخ تولد و یک "نام خانوادگی" جدید. واقعا نمیتوانم تحمل کنم. هرکس با اسم جدیدی مرا صدا میکند. چرا باید فراموشی داشته باشم؟ این مریضی چرا انقد بد است. همه چیز را به خاطر میسپارم به جز نشانی ها و مشخصات خودم. مگر چه گناهی کردم...

    صداها محو شد. دیگر چیزی تشخیص نمیدادم. فقط لب هایش را میدیدم که تکان میخورد و عینکش را صاف میکرد. بلند میشد و توی صورتم بشکن میزد و صدایم میکرد اما من چیزی نمیشنیدم. همه چیز داشت تار میشد. کاش اینجا نبودم. کاش هیچ وقت در این دنیا و اینجا نبودم. کاش بی نام و نشان بودم و کاش همه چیز را به خاطر میسپاردم.

    کم کم مغزم درحال فوران از کاش بود. کاش به دنیا نمیومدم و کاش اسمی نداشتم. کاش اینجا نبودم. کاش این خانم شکی نمیکرد. کاش معنی فامیلی ام را نمیپرسید. کاش کاش کاش کاش کاش کاش

    خانم میم (که همه مدرسه او را مانترسون صدا میزدند) هیچ وقت به من کمک نکرد. هیچ وقت. همه میگفتند مشاور خوبیست اما از نظر من او فقط یک انسان دروغگو بود. درست مثل من. دروغگویی که همه فکر میکردند انسان خوبیست. 

    به خودم میایم. صورتم کمی خیس است و مامان کنارم نشسته و دستش روی شانه ی من است. 

    -اوه به خودت اومدی عزیزم؟ ببخشیداگر نگرانت کردم. فکر کنم کمی اضطراب داشتی الیسا جان

    مامان به من خیره میشود و از روی گیجی میخندد:الیسا؟ 

    و بعد رو به خانم میگوید:نه بابا!اسمش مارسی است. مارسی مارس.

    مارسی مارس...مارسی....مارس......از ریتمش خوشم میاید.

    ...

    راستی...گفتم اسمم چی بود؟ 

  • comments! [ ۳ ]
    • Sharlot
    • جمعه ۲۴ دی ۰۰

    چالش✧سی روز✧

    روز اول

    درباره ده سال بعدت بنویس. چه کسایی توی زندگیتن؟ چه شغلی داری؟ چه عاداتی خواهی داشت؟ توی اوقات فراغتت چیکار میکنی؟ کجا زندگی میکنی؟

    خب..عام.....ده سال دیگه قطعا ادم بالغ تری میشم.تجربه های بیشتری دارم، کتابای بیشتری خوندم، کارای زیادی انجام دادم، دوستای زیادی پیدا کردم، به چندتا از اهدافم رسیدم و خیلی چیزای دیگه. مثلا شاید یه کسب و کاری برای خودم داشته باشم!

    خب...خیلی از دوستامو نگه میدارم، مثلا پری یا خیلیای دیگه.البته بستگی به اونا داره*-*

    خانواده م هستن، فک و فامیلا، ولی سعی میکنم ادمای سمی رو هم حذف کنم.

    شغل..همممم راجبش زیاد فکر نکردم؛ چندتا ایده تو استینم دارم:>

    عادتام؟خبببببببب قطعا کتاب خوندن توشون هست، امم وقت گذروندن با دوستام، درس خوندن، به شطرنجم ادامه میدم، نویسندگی رو حتما ادامه میدم، شاید چندتا کتاب هم چاپ وکردم و اره:>

    توی اوقات فراغت...کتاب خوندن، نوشتن، موسیقی گوش دادن، شمع روشن کردن، توی وبلاگ/اینستا چرخیدن و خیلی چیزای دیگه

    به نظرم بتونم یه خونه برای خودم جور کنم:> اول با چیزای کوچیک شرو میکنن مثلا بتونم برای شروع یه خونه خوب با ویو خوب دست و پا کنم خیلی خوشحال میشم:> البته که قرار نیست تااخر عمر یه جا باشم قطعا تلاشمو میکنم بزرگترش کنم وو....اره:>

    ...

    روز دوم:

    چه زمانی توی زندگی از ته دل خوشحالی کردی ؟ 

    حقیقتا هیچ وقت به نظرم زوده اولا چون والا خیلی از دوستام که فکر میکردم تااخر عمر باهامن یهو کارایی کردن که اصلا انتظارشو نداشتم:")..

    ولی وقتی اهدافم بیوفته تو دستم، اونوقت خوشحال ترین آدم روی کره ی زمین خواهم بود;)))))

    ...

    روز سوم:

    یه لیست از چیز هایی که میخوای توی زندگیت بهشون برسی بنویس.

    چندتاشو میگم چون خیلی زیادن:"

    1.دوستای صمیمی واقعی

    2.موفقیت

    3.درست اولویت بندی کردن:| (یه بار تو توضیحات راجب چپ راستی راست مغزی واسه من نوشته بود تو اولویت بندی ایراد دارن و خب راست میگفت:| ازین چیزاس که خوب نباشی توش بدبخت میشی:|||||)

    4.تابلو های دیوار کوب 

    5.ریسه برای اتاق (به مولا قبلی یهو سوخت:| نصف لامپاش روشن نمیشددد)

    6.یه آینده خوب:*) 

    بسه دیگه بیشتر ازین نمیگم گامشینXD =-=

    ....

    روز چهارم:

    کدوم یکی از آدمای معروف برات الهام بخشه؟ چرا؟

    حقیقتا فن کس خاصی نیستم...ولی بلک پینک خیلی سختی کشیدن تا به اینجا رسیدن، حرفای لیسا رو دوست دارم.

    سلنا هم همینطور

    سلنا رو هم دوست:") حرفای قشنگی میزنه:")

    ...

    روز پنجم:

     اگر فقط سه روز وقت داشته باشی که ده میلیون پوند رو خرج کنی، باهاش چیکار میکنی؟

    طبق گفته ی دوستان میشه سیصد میلیارد، خب.....حقیقتا اولش با خودم شروع نمیکنم.

    اول میرم یه عالمه لوازم تحریر میخرم برای بچه هایی که توان مالیشو ندارن:")

    (حقیقتا تو این موارد ترجیح میدم اول کمک کنم بعد به فکر خودم باشم:"  )

    بعدش.......عام.......وای حتی فکر کردن بهشم لذت بخشههههههه

    از چیزای کوچولو شروع میکنم. برای خودم عروسک میخرم (یه چیزی تو مایه های پنگو:" ) لوازم ارایش، دکورای کوچولو، صفحه چوبی شطرنج، یه میز کوچیک با مبل برای گوشه خونم میخرم، کتاب میخرم، اشتراک توی سایتای مختلف....

    خیلی چیزای دیگه هست که حتی به مزغمم نمیرسه:ا

    وای خدا انقد زیاده رو دست ادم میمونه:ا به هرحال اگر میتونستم پس انداز کنم، میکردم.

    ...

    روز ششم:

    اگر میتونستی زندگیت رو از اول شروع کنی و سه تا چیز رو عوض کنی، چه چیز هایی رو تغییر میدادی؟

    1.کشوری که قرار بود توش زندگی کنم

    2.بعضی از ادما رو حذف میکردم تا بخاطرشون صدمه نبینم

    3.اخلاق "وابسته" نشدن به دوستان. 

    ...

    روز هفتم:

    یه نامه برای خود 10 سالت بنویس.

     

    تقریبا میشه دوسال پیش.


    سلام...چطوری

    چه خبر

    ام...اومدم یکم صحبت کنم باهات*-*

    خب..اول از همه اینکه خیلیایی که فکر میکنی دوستای واقعیت نیستن....پس بهشون دل نبند..........اونا یه روزی میرن....جوری که حتی فکرشو نمیکردی.

    دوستای جدید تری پیدا میکنی پس نگران نباش:")

    وقتت رو هدر نده....وقت از طلاس.... پشیمون میشی هاا:")

    درستو جدی ادامه بده و جدی بهش نگاه کن......اینترنت رو بعدا هم میشه رفت.

    به کسی دل نبند.....یه روزی یه جوری میره که خودتم میمونی

    خلاصه که همین. به خودت بیا و امیدوار باش:)

    ... 

    تصورت درباره یه تعطیلات تابستون ایده آل چیه؟

     

    توی تعطیلات آرامش واقعی باشه....جوری که با خیال راحت به لم دادنت ادامه بدی.

    مثلا اینکه مدرسه رو نذارن وسط تابستون


    خب ما چه گناهی کردیم مگه

    کل سالو درس خوندیم میخوایم خیر سرمون 3 ماه برای خودمون داشته باشیم 

    البته اگر اموزش و پرورش بزاره:::::))))

  • comments! [ ۱ ]
    • Sharlot
    • دوشنبه ۱ آذر ۰۰

    زندگی هنوز ادامه داره

    خب....امروز وبلاگ یه نفرو دیدم که خیلی تو مایه های وبلاگ خودم بود...تو یکی از پستاش 100 و خورده ای چیز گفته بود که هنوز نشون میده زندگی جریان داره:)

    منم دیدم حرف قشنگی زد..پس به دید یه چالش نگاه کردم، از دوستام اینو پرسیدم که مثلا به نظر تو چی نشون میده که زندگی جریان داره و هنوز هم باعث خوشحالی میشه؟...

    بفرمایید:

    \( ̄︶ ̄*\))

    هروقت فکر کردی زندگی جریان نداره و دیگه چیز خوشحال کننده ای نداره....یا ناامید شدی....ین پستو بخون:)

    1.خواب تا لنگ ظهر تو تابستون

    2.خوندن کتاب توی هوای ابری و بارونی و سرد کیف میده

    3.هنوزم کسایی هستن تو زندگی که با حرفات خوشحال میشن و دوست دارن

    4.اینکه با بهترین کسی که دوس دارم حرف بزنم وغذا فیلم بخورم

    5.اینکه خواننده مورد علاقت هنوز کنسرت میزاره

    6.هنوزم میتونی یه کاری کنی همه دهنشون وا بمونه

    7.هنوز زیر بارون قدم زدن با آهنگ خیلی قشنگه:)

    8.ببین نا امید نشو هنوز زندگی کلی شوق داره که در انتظارته! تو باید به نیمه پر لیوان نگاه کنی! به خودت بیا! تو الان کور شدی و هیچ جارو درست نمیبینی و توی تاریکی گم شدی ولی ما کمکت میکنیم که پیدا کنی راهتو!

    9.وقت گذروندن با دوستا

    10.اگه تو این ۷ میلیارد نفر همه ازت بدشون بیاد یه نفر هس ک با تمام وجود دوست داره

    11.خودتو کامل توی یه هودی جا کنیو با یه نسکافه گرم توی هوای سرد انیمه ببینی

    12.توی خونه وقتی تنهایی واسه خودت آهنگ بزاریو صدارو تا ته زیاد کنی

    13.هنوز دنیا به یه فرشته مثل تو نیاز داره

    14.وقتی گیم جدید دانلود می‌کنی

    15.هنوز کسایی هست که باید باهاشون بیرون بریم

    16.به داشته های فکر کن

    17.خدا تو رو افریده چون لیاقت زندگی داشتی و اومدی به این دنیا که لذت ببری و یه کار خوب بکنی

    18.هنوزم یه لیوان نوشیدنی گرم میچسبه

    19.اینه ت هیچ وقت بهت اخم نمیکنه

    20.کتابات تو رو دراغوش میگیرن

    21.هنوزم نور ماه درخشانه

    22.هنوزم داری نفس میکشی:))

    .........................................................................................................................................

    بازم به مرور زمان بهش اضافه میکنم...ولی امیدوارم درکل حس خوبی بهتون بده:)

  • comments! [ ۴ ]
    • Sharlot
    • چهارشنبه ۲۶ آبان ۰۰

    سوراخ ارتباطی

    درحال جمع کردن سنگ برای نقاشی بود. باد خاک را بلند می کرد و توی صورتش می ریخت. خاک هارا از روی موهایش کنار زد و دوباره نرمی موهایش را حس کرد.

    کنار دیوار سنگ های کم اما زیبایی پیدا میشد. سنگ هایی با رنگ های خاص و اشکال متفاوت.

    خم شد تا سنگی که نظرش را جلب کرده بود بردارد. سنگ، رنگی بین نارنجی و زرد داشت. اما وقتی بالا امد، احساس کرد چیزی دید.

    چیزی ان سوی دیوار که انگار ان هم خم شده بود تا چیزی بردارد.

    دوباره نشست. آن دیوار هیچ وقت سوراخ نداشت. آن طرف دیوار چشم دیگری بود.

    -تو دیگه کی هستی؟

    -اوه..من اومدم سنگ جمع کنم

    خوشحال شد: توام مثل من به نقاشی علاقه داری؟

    -اره. من عاشق اینکارم. سنگ های رنگی هم فقط کنار دیوار پیدا میشه. این سنگا خیلی خاصن!

    -وای! منم همینطور فکر میکنم! راستی سنگت چه رنگیه؟

    -یه چیزی تو مایه های نارنجی و زرد.

    -منم همینطور!

    دوستی انها شکل گرفت. باهمان سنگ کوچک. 

    تا دیروقت حرف میزدند. حاضر بودند دروغ های گنده گنده بگویند، اما باهم صحبت کنند.

    یک ماه گذشت. درخت ها خوابیده بودند. تا چشم کار می کرد سفیدی همه جا را پوشانده بود. باد سردی وزید. صورتش را با دستانش پوشاند.

    مثل همیشه منتظر دوستش بود. از راه رسید و کنار سوراخ نشست.

    -سلام چطوری؟ چه خبر؟ سنگت همراهته؟

    -سلام! اره معلومه! سنگ را از توی کیفش دراورد...هنوزم سالمه!

    -راستی...دیشب یه عالمه فکر کردم و یاد یه چیزی افتادم. و یه سوال ازت دارم.

    -خب؟

    -ام...چیزه...اس......

    ناگهان چیزی او را کشید و در یک چشم بهم زدن او از سوراخ فاصله زیادی گرفت. دستش را می کشید و او تقلا میکرد تا رهایش کند.

    قطعا قدرت مادرش از او بیشتر بود.

    او آن طرف دیوار همه چیز را دید. با ترس بلند شد و رفت.

    ---

    فردا صبح که هوا کمتر سوز داشت دوان دوان به سوی سوراخ دوید.

    سنگ توی سوراخ گیر کرده بود و تمام آن را پوشانده بود. هرچه صدا زد که کسی آنجاست یا نه، کسی جوابی نداد. او برنگشته بود.

    دستش را روی سوراخ گذاشت و لخند زد: اما من حتی اسمت رو هم نمیدونستم!

    دوستی آن ها با یک سوراخ شروع شد و با یک سنگ، تمام.

     

     

    ...

     

    خوشحال میشم نطراتتون رو بگین*-*

  • comments! [ ۱ ]
    • Sharlot
    • پنجشنبه ۲۰ آبان ۰۰

    چالش شماره 2

    خب بله سلام دوباره 

    وی درحال مردن از خواب و گرسنگی* اشکای نداره تو بدترین شرایط هم یه چیزی مینویسم:ا

    بازم چالش پیدا کردم، اومدم انجام بدم.چالش دوست:-

    ...

    1.رنگی که توصیفت میکنه و چرا؟

    -خب راستش دقیق نمیدونم از دوستام پرسیدم، بیشترشون گفتن بنفش بقیه شونم گفتن زرد. به نظرم زرد بیشتر بهم میخوره. شاداب:"

    ...

    2.دوست داشتی چندساله میبودی؟

    -هممم....21 سالگی

    ...

    3.اگه یوتیوبر بودی اسمت چی بود، چه ویدیوهایی میزاشتی و سابسکرایبر هاتو چی صدا میزدی؟

    -اممم زیاد دوست ندارم هویتم رو لو بدم، برای همین همون شارلوت میشد اسمم. امم ویدیو هام... دوست دارم همش راجب چیزای مختلف توضیح بدمD: وسایل خونه میدونن چی میگمXD و ولاگ بزارم! اسم سابسکرایبر هام رو هم میذاشتم شاریوتی ها*-* (نمیدونم یه ایده بدین)

    ...

    4.اگر عضو بند راک بودی اسم بندت چی میشد؟

    هممم...هیچ وقت بهش فکر نکردم:ا اهان یه اسم همینجوری اومد تو مخم... استایوی:ا چطوره؟:اااا

    ...

    5.دوست داری اهنگ بسازی؟اگر ساختی درباره چی بوده؟

    -حقیقتا دوست دارم یه اهنگ ملایم برای مطالعه بسازم ولی نه، تجربه ساخت ندارم

    ...

    6.کدوم حادثه تاریخی منقلبت میکنه؟

    -حکومت هخامنشیان رو خیلی دوست داشتم و وقتی حکومتشون نابود شد خیلی ناراحت شدم:(

    ...

    7.به نظرت امنیت یعنی چی؟

    -آزادی...

    ...

    8.به ساعت های رند اهمیت میدی؟ 

    -آره میشه گفت

    ...

    9.دوست داری کدوم کشور زندگی کنی و چرا؟

    -اسپانیا...شهر لندن هم دوست دارم...انگلیس... شایدم شهر نیویورک:*)

    ...

    10.داستان های پایان خوش رو دوست داری یا پایان غمگین؟

    -حقیقتا نمیتونم انتخاب کنم چون بعضی از کتابا شاد تموم میشه ولی چرت و پرت ولی کتابایی که پایانشون غمگینه ذهن ادمو درگیر میکنن و اونش قشنگه:)

    ...

     

    دعوت از هرکی که میخواد-.-

  • comments! [ ۰ ]
    • Sharlot
    • سه شنبه ۱۸ آبان ۰۰

    The beginning of all

    سلام به هرکسی که این پستو میبینه، چه پسر چه دختر، با هرسن و هر رنگ پوست و هرمویی که هستین.

    به هرحال که من نمیدونم با چه کسی پشت این مانیتور صحبت میکنم، اما از صحبت باهاش خوشحالم.

    هرکسی که هستی، چه امروز ناراحتی چه خوشحال، چه از خودت راضی هستی چه نیستی، یا هرچیز دیگه ای، ازت ممنونم که حتی چندثانیه هم که شده این متنو داری میخونی.

    داستان وبلاگ زدنم ازونجایی شروع شد که دلم میخواست فق برای خودم ننویسم. یعنی فقط خودم متن هامو نخونم. میدونین..حتی نیاز به انتقاد هم داشتم..بعضی وقتا فهمیدن ایرادای خودمون به نفعمونم هست.

    (عه این اهنگه هم واسه شماا موقع خوندن وبلاگ بگوشینش._.)

    این وبلاگ 20 مهر درست شد، نمیدونم تا کی ادامه داره ولی حالا حالاها هست، میدونید.. فکر نکنم هرکسی از خاطراتش به این راحتی بگذره. این وبلاگ هم اهمیت زیادی برای من داره..

    پیشنهادات!

    ◻اسپرایت و توت فرنگی اینجا زیاده هرچقد میخواین بردارین! اصن رایگانه

    ◻اینجا با خودتون لبخند بیارینا

    ◻ترجیحا یه خوراکی ای کنار دستتون باشه.

    ◻زیر پتو باشید یا تو هودی:> (البته الان گرماس پس زیر کولر بشینید)

    خوش اومدین!ᥫ᭡

  • comments! [ ۱۷ ]
    • Sharlot
    • سه شنبه ۲۰ مهر ۰۰
    한때는 태양의 세계에 속했던
    (노랜 멈췄어 노랜 멎었어)
    별의 심장엔 텁텁한 안개층뿐
    (넌 날 지웠어 넌 날 잊었어)
    ._.
    موقع ورود، لبخند بزنید:>
    توت فرنگی و اسپرایت اینجا رایگانه!
    به منطقه امن من خوش اومدید~~
    به قلم:>