۴۷ مطلب توسط «Sharlot» ثبت شده است

Notes.

احساس گم شدن دارم، مثل اون یه تیکه وسط پازل که زیر مبل گم شده...یه روز از زندگی لذت میبرم و فرداش حس بدی راجب خودم دارم. عین یه اتم اضافه توی یه عنصر، که همش باید از اینور به اونور منتقل شه و اون عنصر با رفتنش خوشحال میشه. یه روز جلوی آیینه احساس یه خواننده، یه بازیگر، یه ادم معروف رو دارم اما فرداش حس میکنم در آینده آدم مزخرفی میشم. تنها چیزی که منو سراپا نگه داشته، امیده. امید خیلی سخت به دست میاد اما زود از دست میره. میدونید که چی میگم؟

یه روز از خودم خوشم میاد، یه روز از خودم متنفرم. شاید حتی به روز هم نباشه، به دقیقه و ساعت باشه. یه عکس، یه حرف، یه خاطره، نظرمو به کل راجب خودم عوض میکنه.

اگر موقع بستن گردنبند زیاد بهش فشار بیاری، ممکنه پاره شه. 

شاید منم به گردنبندم زیاد فشار آوردم.

اما حرفم، درباره گردنبند ها نیست...

  • comments! [ ۰ ]
    • Sharlot
    • دوشنبه ۳۰ آبان ۰۱

    ستاره سوخته.

    همه وب ها ستارشون روشنه و فعالن، و من مث یه ستاره سوخته گوشه یه سیاره عقب مونده از منظومه شمسی میمونم.)

  • comments! [ ۱ ]
    • Sharlot
    • سه شنبه ۱۷ آبان ۰۱

    امروزD:

    سلاممم چطوریددد:]

    این پست هیچ هدفی نداره و قاعدتا طبق معمول قراره بهش بی توجهی بشه. ولی نیاز دارم امروزو تعریف کنم.

    +نظرتون راجب تغییرات؟:>>"

    ++++هروقت ستاره اینجا چندین روز روشن نشد و نمیدونم..."شاید یه وقت دلتون تنگ شد یا چی" برید داستان کفش های پر از برف رو بخونید و حتما اهنگو باهاش گوش بدیید چون واقعا اون پسته که وایب وبو قشنگ میکنه و واقعا دوسش دارم و برخلاف چیزی که فکرشو میکردم واقعا بهش بی توجهی شد. همین.TT

    زنگ ورزش یکم یه جوری بود ولی بقیه روز خوش گذشت حقیقتا بااینکه کار خاصی نکردم.

    ما دکور کلاسمونو عوض کردیم، چیدمان میزامون عوض شده. برا همین جای بچه ها یکم قاطی پاطی شده هرکی هرروز یه جا میشینه

    بعد ما کلاسمون دو ردیفه. ردیف سمت راست(که من میشینم) بیشتر صمیمی ایم و خب قاعدتا بیشتر باهم حرف میزنیم بعد امروز سر زنگ ورزش دو سه تا از دوستام خییلی گرم گرفته بودن باهم، بااینکه من کنارشون وایساده بودم کلا منو ایگنور میکردن منم تصمیم گرفتم بقیه روز یکم فاصله بگیرم ازشون.

    شایددد باورتون نشه ولییی واقعا از این فاصله خیلی حس بهتری گرفتم . برخلاف چیزی که فک میکردم. یکی دوتا میز نشستم اونور تر و واقعا خیلی حس سبکی داشتم. بااینکه از ته نشستن خوشم نمیاد+فک میکردم اگر فاصله بگیرم بیشتر بهشون خوش میگذره و دیگه کلا من محو میشم

    ولیی زنگ بعدی یکی از دوستای دیگم اومد نشست کنارم بعد واقعااا خیلی خوش گذشت بهمون. 

    بااینکهه بعضی وقتا یکم حرف میزنیم ولی درسو هممون متوجه میشیم و جزوه هامون کامله:) امیدوارم معلماهم یه روزی اینو متوجه بشن که کسی که سرکلاس ساکت ساکته به این معنی نیست که همه درسارو میفهمه و کسی هم که حرف میزنه شیطون نیست و بالاخره یا تو خونه یا تو مدرسه درسو میفهمه.

    بعد من به ذهنم رسید که ازون به بعد همون میز بشینم پس یه برگه زدم روش نووشتم اینجا میز فلانیه و اینا بعد دوستامم ورداشتن اینکارو کردن هیچی دیگه چهار پنج تا میز به ناممون شد وای واقعا صحنه کیوتی بود😭

    بااینکه زنگ ورزش خییلیی حس ایگور شدن داشتم ولی واقعا بخاطر میز جدیدم خوشحالممم 

    و یکی از دلایلی کهه میزمو دوس دارم اینه که وقتی ظهر میشه نور خورشید صاف میخوره تو میزم و من واقعااا نور خورشیدو دوس دارم یه حس تازگی بهم میده

    ++سرکلاس سرمو گذاشتم رو میزم زیر نور وایسادم افتاب گرفتن بعد معلمم گفت اینجا تخت خواب نیست و اینا(نخوابیده بودم) منم حرفی که گفتو تکرار کردم و گس وات! درست بود. بابا خب من واقعا گوشم به کلاسه دلیل نمیشه چون تقریبا-ته کلاس- میشینم حواسم به درس نییییست خدایا.

    ولی واقعا امروز خوش گذشت:> امیدوارم شماهم روز خوبی گذرونده باشید/داشته باشید

    مراقب خودتون باشید

    بوس3>

  • comments! [ ۱۲ ]
    • Sharlot
    • چهارشنبه ۱۱ آبان ۰۱

    کفش های پر از برف.

    لطفا این داستانو بخونید:> امیدوارم دوسش داشته باشین

    :>موقع خوندن متن به این حتما گوش کنید3>


    به خودم آمدم و دیدم که دارم این نامه را برای تو مینویسم. نامه ای که شاید هیچ وقت به دستت نرسد.

    جلوی مغازه ای که پر از درخت کریسمس است نشسته ام. توی این سرما و برف، تنها چیزی که ادم هارا گرم میکند عشق است. پس چرا من این سرما را ترجیح دادم؟ توی کابین کوچک ایستگاه اتوبوس نشسته ام و رد شدن زن و شوهر هارا تماشا میکنم. دست در دست هم و خندان هستند. حتی اگر باهم مشکلات زیادی داشته باشند، الان حالشان خوب است و از ته دل لبخند میزندد. من این را خوب میفهمم.

    سرما فقط بیرون از خانه نیست. قلب تو را هم سرما گرفته. چند هفته ای میشود که دیگر مثل قبل حوصله ی من را نداری و احساس اضافی بودن میکنم و مجبورم به خاطر این احساس روی مبل بخوابم. کمرم درد میکند.

    کفش هایم را توی این سرما دراوردم تا فقط بتوانم زانو هایم را بغل کنم، اما به ضررم تمام شده است. کفش هایم پر از دانه های برف است و حال اگر پاهایم را تکان دهم، کل وجودم یخ خواهد زد.

    کاغذ کاهی است و نور کم است. چشمانم میسوزد. شال گردنم را کمی روی صورتم گذاشتم، اما بازهم فایده ای نداشت. تنها چیزی که درحال حاضر مرا گرم میکند، وجود توست. پس تو کجایی؟ 

    تو به من خیانت نکردی، تو به قول خودت خیانت کردی. به یاد داری که یک روز سرد زمستانی، تقریبا همین روزها، قطره های اشک را از روی گونه ام پاک کردی؟ 

    -من قلبم رو به تو هدیه دادم. کسی هدیه ش رو پس نمیگیره، درسته؟

    فکر نکنم به یا داشته باشی.

    اما فکر کنم هدیه ات را یواشکی پس گرفتی. ان را به کسی ندادی، فقط ان را پنهان کردی تا شاید وقتی دیگر، به کسی دیگر هدیه بدهی، انگار نه انگار که بار دوم است که استفاده میشود.

    مردم با تعجب از کنار من رد میشوند. مطمئنم با خودشان فکر میکنند: معلوم نیست تو عصر تکنولوژی برای کی داره نامه مینویسه!-بااین وضعیتش روانیه تو این سرما بیرونه؟-حال روانیش خوب نیستا-شوهری چیزی داره؟- کسی تو این سرما دامن میپوشه؟

    حرف از دامن شد، دارم قندیل میبندم. کاش پتو به همراه داشتم. حداقل شانس اوردم جوراب هایم بلند هستند. اما باز هم جلودار این سرمای شدید نیستند. حتی اهمیت ندادی که توی این سرما بااین لباس کجا میروم؟ البته که برایت مهم نیست. عادی است. اخرین باری که به دیروقت بیرون رفتن من اهمیت دادی، کی بود؟

    من هدفی جز خلوت کردن ندارم. اما بازهم مراقبت و اهمیت تو مهم است، مگر نه؟ انسان ها به تنهایی نیاز دارند. اما نه همیشه.

    دستم را زخم کردم. زخم ساده ایست. اما خیلی میسوزد. قلم را چندین بار توی دستم جا به جا کردم تا توانستم خوب بنویسم. نوشتن همیشه حال مرا خوب میکند. اما از خوانده شدن انها میترسم و انها را پاره میکنم. بااینکه کار اشتباهیست، اما عاد شده است. مثل خیلی از اشتباهاتی که برای هرکسی میتواند تبدیل به عادت شود. خودم را میتوانم ببخشم.

    حتی نمیدانی منطقه امن من کجاست. هروقت احساس اضافی بودن و ناراحتی میکنم، توی این کابین کوچک ایستگاه اتوبوس مینشینم. جلوی مغازه ی "کاپلز هپینس". هر زوجی که وارد این مغازه میشود خوشحال است. اما تو هیچ وقت به این مغازه نمیایی. چون معتقدی هرکسی که از این مغازه بیرون امده، چندروز بعد جدا شده. اما من بازهم جلوی این مغازه مینشینم. چون ویترین رنگی و قشنگی دارد.

    می دانم که توی خانه نشستی و مسابقه رقص تماشا میکنی و موچی میخوری. هرروز کوه بسته ای از موچی به خانه میاوری. من به خاطر تو تنفرم نسبت به موچی از بین رفت، اما تو به خاطر من چه کار هایی کردی؟ هیچی. واقعا هیچی.

    یا شاید هم انتظارات من زیاد است. کتاب زیاد خواندم. ولی خب تو هم اهل کتاب هستی. به همین دلیل تو را انتخاب کردم، بین تمام ان پسرهای بوگندوی دبیرستان. بااینکه بارها به من درخواست داده بودند.

    عجیب است که توی این سرما درحال خوردن شیرقهوه هستم. میتوانستم به جای ان نودل بخرم. اما نوشیدنی را ترجیح میدهم. شیشه شیرقهوه ام توی برف نرم افتاده و ترک خورده است. برف های اطرافش رنگ گرفته اند. چرا دارم به چیزهای جزئی توجه میکنم؟

    نامه ام را تا میکنم و روی صندلی میگذارم. سوز هوا کمتر شده است. ولی کاغذ بازهم کمی تکان میخورد.

    مردی را از دور میبینم که شال دور گردنش شبیه توست. چه جالب! قیافه اش هم شبیه توست. نسخه ی دومت را پیدا کردم! کمی میخندم.

    صورتش قرمز شده است و نفسس نفس اطراف را نگاه میکند. کاش توهم اکنون به جای تماشای مسابقه رقص، اینکار را میکردی.

    نزدیک من میاید. نفس نفس میزند و وحشت زده به من زل زده است. کمی فاصله میگیرم. مرد مشکوکی است.

    -دا هیون؟ خودتی؟

    موهای موج دار خرمایی رنگت را عقب دادی: یک ساعته دارم دنبالت میگردم. تو این سرما بااین لباس دیوونه ای نشستی اینجا؟

    به مغازه نگاه کردی: باز نشستی این-

    نفست بالا نمیاید. گونه هایت قرمز شده است. دستم را روی صورتت میگذارم: ادم برفی شدی بچه. خب زنگ میزدی به گوشیم

    قرار بود "مثلا" ناز کنم. نمیتوانم.

    -گوشیتو جا گذاشتی خونه. معلوم نیست چیشده که اینطوری فرار کردی. چندشبه رو مبل میخوابی اصلا معلوم نیست چیشده. حالت خوبه؟ کسی حرفی زده بهت؟

    جالب است که اصلا نامه را نمیبینی.

    -بزار بلندت کنم. کفشات پر برفه.

    کفش هایم را به کل یادم رفته بود. 

    کل مسیر خونه یک بارهم نفس نفس نزدی. اما گونه هایت قرمز و قرمز تر میشد و کل مردم به ما زل زده بودند. دانه های برف روی موهایت نشسته اند. اگر گوشی ام همراهم بود، حتما عکس میگرفتم.

    نامه ام را روی صندلی جاگذاشتم. اگر کسی ان را بخواند چه فکری با خودش میکند؟ مطمئنم که هیچ وقت به مغازه کاپلز هپینس نخواهد رفت.

    امیدوارم نامه ام یخ بزند، اما قلب تو نه.

  • comments! [ ۸ ]
    • Sharlot
    • پنجشنبه ۲۸ مهر ۰۱

    پس این زمستان کی بهار میشود؟~

    این متن فقط جهت ایجاد حس خوبه، پس میتونید از هربخشی ش که دوست دارید حس خوب بگیرید.🌸

    امیدوارم خوشتون بیاد~

     +کیفیت اهنگه اومد پایین، ولی بیایید فک کنیم یه اهنگ قدیمی و باارزشه*-* موقع خوندن متن حتما بهش گوش بدین


    -خانم ها و اقایان! به ویژه برنامه مشاوره زوج ها خوش آمدید.

     ساعت 8 و نیم شب است و او هنوز نیامده است. هات چاکلت توی لیوانم، یخِ یخ شده است. فکر میکردم پاییز فصل دوری باشد، نه زمستان. اما چرا به ساعت زل زده ام؟

    توی ژاکت سبز رنگم فرو میروم.

    -امروز میخوایم راجب یه موضوع خیلی رایج حرف بزنیم! تاحالا شده همسرتون دیرتر از ساعتی که برای پایان کارش اعلام کرده بیاد خونه؟ خب این اتفاق خیلی طبیعیه!

    طبیعی نیست. حتی اگر دوساعت هم در ترافیک باشد، نباید کارش انقدر طول بکشد. تلویزیون رو خاموش میکنم. صدای برخورد تگرگ به شیشه هرلحظه بیشتر میشود، طوری که انگار دقایقی دیگر خواهد شکست. مثل قلب من که مدت هاست، شکسته است..اما چه کسی اهمیت میدهد؟

    چشمانم نیمه بسته بود که صدای انداختن کلید به در آمد. خواب از سرم پرید و با ذوق به سمت در خانه رفتم و در را باز کردم. با دستهایی پر از کیسه های خرید ایستاده بود. شاید سه ماهی میشد که اینگونه او را ندیده بودم. شاید چون به گوشی اش بیشتر از من اهمیت میداد. یا شاید هم من تلویزیون زیاد نگاه میکنم!

    -چرا انقد دیر اومدی. خیلی نگران بودم.

    نگاه ترسناکی میکند. کاش حرفم را قورت میدادم. مثل این سه ماهی که گذشت.

    -باز نشستی ویژه برنامه زوج هارو دیدی؟

    زود لو رفتم.

    -امروز اون مردک تپل من رو مجبور کرد یه ساعت بیشترسرکار بمونم. وقتی هم میخواستم برگردم، یهو تگرگ اومد. ترافیک خیلی شدید بود و خیابونا قفل شده بود. دوساعت کامل تو ترافیک بودم. همینجوریش هم ماشین رو سر کوچه پارک کردم و پیاده اومدم.

    -حالا...برای چی این همه خرید کردی.

    مرا در آغوش میگیرد: نباید باهم وقت بگذرونیم؟ شدیم عین غریبه ها. حتی غریبه ها هم یه زمانی باهم میگذرونن مگه نه؟

    سه ماهی که گذشت برای هردویمان سخت بود. هردو تا دیروقت سرکار بودیم و نتوانستیم حتی یک شام ساده هم باهم بخوریم و کمی صحبت کنیم. 

    نان هارا تست میکنم و کمی مربا روی میز دونفره ی توی اشپزخانه میگذارم. کمی شیرقهوه میریزم. وقتی تلویزیون خاموش است، خانه در آرامش است. بعد از مدت ها، باهم زمان کوچک و ساده ای را گذارندیم. حتی بااینکه دوتا نان تست شده و یک ظرف مربا و دوتا شیرقهوه بود، اما تمام آن سه ماه را جبران کرد.

    شاید به آن دوری کوتاه مدت، نیاز داشتیم. شاید آن درنگ کوتاه توی زندگی برای هرکسی پیش بیاید. 

    در زندگی هرکسی، طوفان های سردی خواهد آمد. زمین زیر پایش یخ خواهد زد و دنیایش را سرما خواهد گرفت. اما روزی، نور کوچکی هم می تواند قسمتی از آن سرما را از بین ببرد و همان یک ذره نور، به تمام آن سردی ها پایان خواهد داد. 

    بالاخره، زمستان هم روزی تمام خواهد شد. حتی با یک جوانه ی سبز کوچک، وسط زمین یخ زده.

  • comments! [ ۷ ]
    • Sharlot
    • دوشنبه ۲۵ مهر ۰۱

    میو~

    امیدوارم ازینکه پست های نامربوط گذاشتم برداشت بدی نکنید..

    اگرم نیاز به حرف زدن دارید بیایید حرف بزنیم:>

    مراقب خودتون باشید(حواستون به ویروس جدید باشه. ماسک بزنید خیلی بیشتر از قبل. اول برای خودتون و بعد برای بقیه)

  • comments! [ ۲ ]
    • Sharlot
    • شنبه ۲۳ مهر ۰۱

    30‌Days with your bias~

    من اومدم با یه چالش طولانی و کیوت'^' امیدوارم مثل ۷۶۲۸۷۱۹۷۱۹۸۱۹۸۱ تا چالش قبلی طول نکشه😭-

    هرروز یکی یا دوتاشو انجام میدم:>

    +چالش از هیون ری

    30 روز تزریق امید") خیلی خوشگله وای.

    (هشدار: شما در این پست شاهد عر زدن های شدید، تیکه تیکه شدن، مردن و زنده شدن یک فرد خواهید بود. مخصوصا لبخنداش که خون دماغ میشم باهاشون(: به هرحال هشدار دادم دیگه.)

    نمیدونم چرا ولیی حتی قبل ازینکه بخوام آرمی شم بایسم جیهوپ بود یه جورایی. کلا شناخته بودمش تقریبا. خیلی خاصه:) کاریزماتیکه.

    دوستامم بعضی وقتا میگن وایبشو میدم😭یصنصمشننش وقتی یکی بهم میگه وایبشو میدم>>>> جوری که روزم ساخته میشهشهصحسجنش

    بگذریم بریم سراغ چالش3>

    تاریخ شروع: 1401/7/21

    (تاریخ تولد جیمین:>>> واقعا عاشق شیپ هوپمینم. خیلی کیوتن. ایمان بیارید. خدافظ.)


    روز اول:آیدلت با عینک

     

    جوری که به معنای واقعی یه آدم خفنه.)

    عکس با عینک زیاد داره ولی رو این عکس به طرز شدیدی قفلیم🙏🏼

    روز دوم:عکس خنده آیدلت

     

    اوکی اوکی من عالیم. دارید بهم میگید بین عکس خنده هاش یکیو انتخاب کنم؟(: نمیییییتونمشششتصنستصنش کل گالریم لبخنداشه. چطوری یه نفر میتونه انقد سانشاین باشه. خیلی درخشانه وای.نینیییی تثنستصجشن آیگووووووㅠㅠ 

    روز سوم:آیدلت درحال نوشیدن

     

    ژاذاب لنتی💐.

    روز چهارم:آیدلت با لباس مشکی

     

    ببینید رو این عکس یه غیرت خاصی دارم. اصن میرم بزارمش پروفایلم🙏🏼🙏🏼🙏🏼

     

    #[(#۱>#[(+-[@اصن انتظار نداشته باشید بعد اززز عکسای پشت صحنه مور زنده بمونممممم ییییحح۱جطگ۱ججطن۱نطت۱نطکضطنصطنطنتطصمطگط 

  • comments! [ ۳ ]
    • Sharlot
    • پنجشنبه ۲۱ مهر ۰۱

    گیلیلیلیلیل:]

    بیایید یکم بحرفیم:] از خودتون بگید برام. حالتون چطوره؟:]

  • comments! [ ۱۲ ]
    • Sharlot
    • چهارشنبه ۲۰ مهر ۰۱

    پسر قشنگمان را کشیدیم:>""

     

    میووووووو خیلی کیوتهههههㅠㅠ

    آیگووووو دوسش دارممممㅠㅠ

    نقاشیای آبرنگی>>>>>

    پ.ن:هر صدسال یه بار یه نقاشی دیجیتال میکشم بعد انتظار دارم عالی باشن. یکی نیست بگه خب داداش مگه تمرین میکنییی😭😭کمال گرا بودن خیلی سخته.

    پ.ن تر:هوسوک رو کشیدمممتثجشتصنص:]]]]]"""

  • comments! [ ۵ ]
    • Sharlot
    • چهارشنبه ۲۰ مهر ۰۱

    ماه.

    به ماه زل میزنم. زیباست. واقعا زیباست. بی دلیل لبخند میزنم.

    خانمی با بچه کوچکی کنارم نشسته است و لعنتی! واقعا سر و صدا میکنند.

    -مامان ماه زشت. ماه زشت.

    کاش میتوانستم او را بزنم.

    شاید بچه باشد، اما از همین بچگی ذهنیت بدی دارد. خیلی ها همینطور هستند. به جای دیدن نورانی بودن و زیبایی ماه، به لکه هایش نگاه میکنند. 

    زیر لب میگویم:خب تو زشت تری.

    حقیقتا نمیتوانم حرف هایم را کنترل کنم. دست خودم نیست. حرف هایم مثل روزنامه هایی در کارخانه فقط تولید میشوند و فِرت! به بیرون از دهانم پرتاب میشوند. به خانه های مختلف. خانم پیتی همیشه میگوید که "باید قبل از حرف زدن فکر کنیم" اما اینکار واقعا سخت است، گرچه بارها تلاش کردم ولی بعضی وقت ها نمیتوانم کاری کنم.

    با صدای جیغ بچه از جا میپرم. -مامان نمیخوام ماهو ببینم من خونه من خونه

    بلند میشوم و چند سکو آنطرف تر میروم. سکوت. سکوت بهترین چیز است. بعضی وقت ها میخواهم در اوج شلوغی باشم و بعضی وقت ها، در اوج سکوت. عجیب است مگر نه؟

    -مامان دکتر نه دکتر نه

    سرفه های بلند و وحشتناکش به گوش میرسد. از دور تقریبا معلوم هستند، فکر کنم مشکل تنفسی داشته باشد. زود قضاوت کردم. 

    -نفس عمیق بکش نفس عمیق

    شاید شبی که برای من لذت بخش گذشت، برای دیگری مشکل بوده باشد. شاید امروز یکی بدترین روز زندگی اش را گذرانده باشد. هوم. ماه به هرکسی روز متفاوتی را هدیه میدهد.

    صدای سرفه های بچه بلندتر و بلندتر میشود و هرثانیه انگار کل دستگاه تنفسی اش بیرون میاید. مادرش در اوج ترس او را بغل میکند و در تاریکی شب دور میشود، آنقدری که حتی دیگر صدای سرفه ها هم به گوش نمیرسد.

    آن بچه واقعا زشت نبود. واقعا زیبا بود. مثل ماه. میدرخشید. موهای بلند و موج دارش، واقعا ناز بود. من واقعا نمیخواستم او را بزنم فقط، شاید زود صحبت کردم. این را به خانم پیتی هیچ وقت نخواهم گفت. چون از من نمره کم خواهد کرد.

    من و ماه، تنها شدیم. ستاره های اطرافش کوچک و درخشان هستند. 

    امیدوارم ماه هدیه های خوبی به من بدهد.

    _____

    پ.ن:حس میکنم این ازون متن هاییه که باید چندبار بخونیدش. نکته هارو طی داستان مینویسم، نه اخرشون. امیدوارم خوشتون بیاد:]" حتما نظراتتونو بگید'^'

  • comments! [ ۴ ]
    • Sharlot
    • سه شنبه ۱۹ مهر ۰۱
    한때는 태양의 세계에 속했던
    (노랜 멈췄어 노랜 멎었어)
    별의 심장엔 텁텁한 안개층뿐
    (넌 날 지웠어 넌 날 잊었어)
    ._.
    موقع ورود، لبخند بزنید:>
    توت فرنگی و اسپرایت اینجا رایگانه!
    به منطقه امن من خوش اومدید~~
    به قلم:>