به ماه زل میزنم. زیباست. واقعا زیباست. بی دلیل لبخند میزنم.

خانمی با بچه کوچکی کنارم نشسته است و لعنتی! واقعا سر و صدا میکنند.

-مامان ماه زشت. ماه زشت.

کاش میتوانستم او را بزنم.

شاید بچه باشد، اما از همین بچگی ذهنیت بدی دارد. خیلی ها همینطور هستند. به جای دیدن نورانی بودن و زیبایی ماه، به لکه هایش نگاه میکنند. 

زیر لب میگویم:خب تو زشت تری.

حقیقتا نمیتوانم حرف هایم را کنترل کنم. دست خودم نیست. حرف هایم مثل روزنامه هایی در کارخانه فقط تولید میشوند و فِرت! به بیرون از دهانم پرتاب میشوند. به خانه های مختلف. خانم پیتی همیشه میگوید که "باید قبل از حرف زدن فکر کنیم" اما اینکار واقعا سخت است، گرچه بارها تلاش کردم ولی بعضی وقت ها نمیتوانم کاری کنم.

با صدای جیغ بچه از جا میپرم. -مامان نمیخوام ماهو ببینم من خونه من خونه

بلند میشوم و چند سکو آنطرف تر میروم. سکوت. سکوت بهترین چیز است. بعضی وقت ها میخواهم در اوج شلوغی باشم و بعضی وقت ها، در اوج سکوت. عجیب است مگر نه؟

-مامان دکتر نه دکتر نه

سرفه های بلند و وحشتناکش به گوش میرسد. از دور تقریبا معلوم هستند، فکر کنم مشکل تنفسی داشته باشد. زود قضاوت کردم. 

-نفس عمیق بکش نفس عمیق

شاید شبی که برای من لذت بخش گذشت، برای دیگری مشکل بوده باشد. شاید امروز یکی بدترین روز زندگی اش را گذرانده باشد. هوم. ماه به هرکسی روز متفاوتی را هدیه میدهد.

صدای سرفه های بچه بلندتر و بلندتر میشود و هرثانیه انگار کل دستگاه تنفسی اش بیرون میاید. مادرش در اوج ترس او را بغل میکند و در تاریکی شب دور میشود، آنقدری که حتی دیگر صدای سرفه ها هم به گوش نمیرسد.

آن بچه واقعا زشت نبود. واقعا زیبا بود. مثل ماه. میدرخشید. موهای بلند و موج دارش، واقعا ناز بود. من واقعا نمیخواستم او را بزنم فقط، شاید زود صحبت کردم. این را به خانم پیتی هیچ وقت نخواهم گفت. چون از من نمره کم خواهد کرد.

من و ماه، تنها شدیم. ستاره های اطرافش کوچک و درخشان هستند. 

امیدوارم ماه هدیه های خوبی به من بدهد.

_____

پ.ن:حس میکنم این ازون متن هاییه که باید چندبار بخونیدش. نکته هارو طی داستان مینویسم، نه اخرشون. امیدوارم خوشتون بیاد:]" حتما نظراتتونو بگید'^'