احساس گم شدن دارم، مثل اون یه تیکه وسط پازل که زیر مبل گم شده...یه روز از زندگی لذت میبرم و فرداش حس بدی راجب خودم دارم. عین یه اتم اضافه توی یه عنصر، که همش باید از اینور به اونور منتقل شه و اون عنصر با رفتنش خوشحال میشه. یه روز جلوی آیینه احساس یه خواننده، یه بازیگر، یه ادم معروف رو دارم اما فرداش حس میکنم در آینده آدم مزخرفی میشم. تنها چیزی که منو سراپا نگه داشته، امیده. امید خیلی سخت به دست میاد اما زود از دست میره. میدونید که چی میگم؟

یه روز از خودم خوشم میاد، یه روز از خودم متنفرم. شاید حتی به روز هم نباشه، به دقیقه و ساعت باشه. یه عکس، یه حرف، یه خاطره، نظرمو به کل راجب خودم عوض میکنه.

اگر موقع بستن گردنبند زیاد بهش فشار بیاری، ممکنه پاره شه. 

شاید منم به گردنبندم زیاد فشار آوردم.

اما حرفم، درباره گردنبند ها نیست...