۱۴ مطلب در مهر ۱۴۰۱ ثبت شده است

چالش نوزده سوال مرینا~

۱. خودت را معرفی کن.

شرلی. یه دختری که از کوتاه کردن موهاش تو دوهفته پیش پشیمونه، بهش لقب "سانشاین" رو دادن و نوشتن رو خیلی دوست داره. همیشه عاشق برقراری ارتباط با ادمای جدیده.

 ۲. یک چیزی را نام ببر که در آن خوب هستی.

نمیدونم واقعا:) به هرچیزی که فکر میکنم یه ایرادی از خودم درمیارم چون ادم کمال گرایی هستم(متاسفانه متاسفانه متاسفانه.) و هیچ وقت نمیتونم اون رضایت کافی رو از خودم داشته باشم:))))...

۳. رنگ موردعلاقه‌ات چیست و چرا؟
رنگای روشن. صادقانه حس خوبی بهم میدن. احساس طراوت، شادی خاصی داخلشونه. ولی رنگای تیره واقعا یه حس سنگینی دارن.

۴. داستان پشت اسمت چیست؟

اسم مستعارم شارلوته ولی یکی از دوستام کوتاهش کرد و گذاشت شرلی و خب منم بهش عادت کردم. بازم میتونید اسم مستعار جدید بزارید:>

۵. دوست داری به کدام کشور سفر کنی و چرا؟

واقعا هیچ کشور مورد علاقه خاصی ندارم. چون هرکشوری یه مشکلاتی داره میدونید چی میگم...شاید اسپانیا. برعکس خیلیا انتخاب اولم کره نیست چون خیلی دارن از کره بت میسازن و فک میکنن بهشته. کره شاید انتخاب ششم من برای سفر باشه. مخصوصا بعد از اون حرفایی که زدن و خب فک کنم بدونید چی میگم:)...

۶. کارتون موردعلاقه‌ات چیست؟

وای نمیدونم دیدید یا نه ولی یه خرسی هست با چندتا موش ابی؟ خیلی کیوتن وای عاشق اونممم😭😭🤣

۷. میخواهی وقتی بزرگ شدی چه کاره بشوی؟

حقیقتا هرشغلی برم دکتر نمیشم🤣😭

۸. نکته موردعلاقه‌ات درباره دانشگاه چیست؟

اینکه ادمای متفاوت اخرسر باهم تو یه مکان قرار میگیرن:")

(به جملم فکر کنید.)

۹. فصل موردعلاقه‌ات چیست و چرا؟

بهار...یکی از کوچکترین دلایلش بخاطر اینه که تولدمه ولی واقعا بهار...فصل خاصیه...واقعا یه حس خوبیه حس تازه شدن طبیعت حس میشه..اب و هوای بهار هم جوریه که مثلا داری از نور خورشید لذت میبری یهو چند قطره اب میوفته روت و... یهو تگرگ میشه

۱۰. غذای موردعلاقه‌ات چیست؟

هوم. باید خیلی راجبش فکر کنم. توی غذاهای ایرانی واقعا عاشق قورمه سبزیم. توی فست ود چیکن برگر(ای لاو همبرگر. اند اسپرایت🤣😭)

۱۱. از چه چیزی میترسی و چرا؟

تو یک جمله میتونم بگم: اینکه تلاش هام نتیجه نده.(:

۱۲. دوست داشتی حیوان خانگی داشتی؟

واقعا بعضی وقتا به این فکر میکنم که حیونا از ادما احساسات بیشتری دارن..انگار اون محبتی که بهشون میشه رو میفهمن و قدردانشن...ولی میدونید..هروقت به خریدن گربه فکر میکنم این میاد تو ذهنم که بعد از نبودنش چطور میتونم کنار بیام:) چون وابسته میشم بهش.

۱۳. تعطیلات موردعلاقه‌ات چیست و چرا؟

تعطیلات؟ هوم. شاید سفر یه روزه به ساحل. واقعا دیدن دریا برام ارامش بخشه. عاشق دریام:]]]]

۱۴. یک فانتزی موردعلاقه‌ات را بنویس.

شاید...خود واقعیم بودن؟:]

۱۵. لباس موردعلاقه‌ات چیست و چرا؟

ژاکت و چکمه و هودی. ولی ژاکت خییییییییییییلی دوست دارم:)

۱۶. بزرگترین رویایت برای آینده چیست؟

اینکه بچه م سر درس کرونا و اینای اجتماعیش غر نزنه🤣😭

جدا از شوخی، صلح توی کره زمین. شاید مدت زمان زیادی طول بکشه ولی امیدوارم:>

۱۷. پنج‌تا چیز جالب درباره من:

1. میتونم یه کتاب 300 صفحه ایو تو یه روز تموم کنم.(شاید باورتون نشه ولی همین دیروز:) 2. عاشق موسیقیم و 24/7 دارم گوش میدم. 3. عاشق نوشتنم، خیلی بیشتر از چیزی که فکرشو کنید 4. واقعا به خودم امیدوار نیستم و از خودم بدم میاد- 5.عاشق شمام. هه هه هه.

۱۸. چه چیزی خوشحالت میکند؟

کادوهای کوچیک، پیام های کوچیک ولی خوشحال کننده، درک شدن از طرف مقابل، دوستام، اهنگ، لبخند، کتاب، شمععععع، اینترنت و...

۱۹. چه چیزی ناراحتت میکند؟

شاید...تغییرات بد؟...

  • comments! [ ۰ ]
    • Sharlot
    • يكشنبه ۳ مهر ۰۱

    یکم حرف کهنه.

    شاید بهتر باشه خیلیاتون به این پست توجه کنید.

    • Sharlot
    • يكشنبه ۳ مهر ۰۱

    بیایید باهم بیشتر اشنا شیم:].

    اگر دوست داشتید راجب خودتون بگید...درد و دل هم آزاده:]]]]🤍

    • Sharlot
    • يكشنبه ۳ مهر ۰۱

    تا به حال به اسمون نگاه کردی؟

    -تاحالا به اسمون نگاه کردی؟

    شاید برای شما عجیب باشد که کسی در عمرش به اسمان نگاه نکرده باشد. فقط بداند دایره ی زردی به اسم خورشید هرروز صبح ظاهر میشود و شب ها جایش را با نیم دایره ی طوسی به اسم ماه عوض میکند. این وسط اکلیل های درخشانی هم در پس زمینه ی آبی اسمان-چه زمانی که روشن است چه تیره-ریخته شده اند. 

    -من نمیتونم به اسمون نگاه کنم.

    درست شنیدید. من نمیتونم به اسمون نگاه کنم. عجیبه،مگه نه؟ اینکه شغل یکی اینه که توی اسمون زندگی کنه و یکی مثل من حتی نگاه کردن-که کار فوق العاده ساده ای هم هست-رو نمیتونم انجام بدم.

    به چاله های گلی روی زمین نگاه میکنم. شاید بازی کردن با گل زمانی یکی از بهترین تفیحاتم بود، اما از وقتی او امده نمیتوانم اینکار رو کنم. او از گِل متنفر است و اگر اینکار را کنم حتما از من متنفر میشود. همین الان هم توی لباس عجیب غریبی نشسته. 

    موقع خواندن این متن شاید فکر های زیادی با خودتان کنید. شاید فکر کنید من نابینا هستم. یا...مثلا مامان بابام نمیزارن به اسمون نگاه کنم. شاید خورشید چشم هام رو وقتی کوچیک بودم سوزونده و من میترسم دوباره به اسمون نگاه کنم.

    من از وقتی به دنیا اومدم توی یه تیکه زمین بودم. هیچ وقت به خونه نرفتم. اما مامان بابام زیاد من رو تنها میذاشتن و من بین یک مشت غریبه مجبور میشدم برای برگشتن اونها صبر کنم. اونا همیشه برمیگشتن، تااینکه یک روز بعدازظهر به زور دستشان را کشیدند و بردند به ناکجا اباد. و انها هیچ وقت برنگشتند. واقعا اهمیت ندادند که من وسط یک زمین گِلی بین یک مشت غریبه رها شدم؟

    به لباس سفید و پلاستیکی طورش نگاه میکنم. انعکاس اسمان را در چشم هایش میبینم. چیزهای سفیدی دیده میشود. به من زل میزند.

    -اسمون اونقدری که فکر میکنی باحال نیست. اونطوری با حسرت به من زل نزن عه.

    چه باحال بود چه ترسناک، من میخواستم اسمان را ببینم. من میخواستم خورشید بزرگ و ماه درخشان را با چشم های خودم ببینم نه با توصیف های دیگران. خسته شدم.

    بلند میشود و میرود. هرچه او را صدا میزنم، جواب نمیدهد و فقط دورتر میشود. چرا همه من را تنها میگذارند؟ شاید ایراد از من است و خودم خبر ندارم. خب حداقل به من بگویند مشکلشان با من چیست. 

    یکی از غریبه ها از ان سوی زمین داد میزند: اخی بدبخت بیچاره. باز تنهات گذاشت. دقیقا مثل مامان بابات. اونم دیگه برنمیگرده. 

    -خفه شو.

    از حرف های همه خسته ام. از اینکه به من یک موجود بدبخت بیچاره نگاه میکنند. شاید پدر مادرم فرار کردند و گم شده اند-البته که واقعا کار احمقانه ایست چون چرا باید من را فراموش کنند-اما بازهم احتمالش هست. یا شاید هم انها را گم کرده اند! اما چرا باید اینکار را کنند؟ این اتفاق میتوانست برای هرکسی بیوفتد.

    لباس سفیدش را از دور میبینم. یک پارچ اب دستش است. 

    کنار من مینشیند و به نظر میاید اصلا برایش مهم نیست که روی یک تپه گلی نشسته است. کمی زمین را میکَنَد و کمی اب توی چاله ی کوچکی که درست کرده میریزد. 

    -اینم انعکاس اسمون!

    لحظه ای انگار کل دنیا می ایستد.

    ارام نزدیک چاله ی اب میروم. خودم را میبینم، و انعکاس اسمان را. خورشید بزرگ و درخشان است و گوله های سفید پشمکی اطرافش جمع شده اند. این زیباترین لحظه ی زندگی ام است. انقدر زیبا که میتوانم تمام مشکلاتم را فراموش کنم و کل روز به ان نگاه کنم.

    از خوشحالی توی چاله های گلی اطرافم میپرم. او میخندد و خوشحال است. اصلا برایش اهمیتی ندارد که گلی شده است.

    با جرئت میتوانم بگویم که هم اکنون، خوشحال ترین خوک روی کره زمین هستم.

  • comments! [ ۱ ]
    • Sharlot
    • يكشنبه ۳ مهر ۰۱
    한때는 태양의 세계에 속했던
    (노랜 멈췄어 노랜 멎었어)
    별의 심장엔 텁텁한 안개층뿐
    (넌 날 지웠어 넌 날 잊었어)
    ._.
    موقع ورود، لبخند بزنید:>
    توت فرنگی و اسپرایت اینجا رایگانه!
    به منطقه امن من خوش اومدید~~
    به قلم:>