کمی چشمانم را میبندم. مسئله چشم هایم را می‌سوزاند. سوال ها همه چای گوشی ام را فرا گرفته اند اما ارزشش را دارد.

به سوالات پاسخ میدهم. دانه به دانه. با دقت. بدون شک. هردفعه متفاوت،تا ببینم پاسخ با شخصیتم یکسان است یا نه.

نیست.هاه.دوباره.

نشد.

چرا جواب ها با شخصیتم یکسان نیستند؟ دستی محکم روی موهایم میکشم. چشم هایم میخارد.

سعی میکنم سوالات را واقعی جواب دهم. من واقعی جواب میدهم، اما شخصیتم با چیزی که می‌گوید یکی نیست.

نکند مشکل از شخصیت من است؟پشت سرهم سوال هارا دوباره و دوباره پاسخ میدهم. برای چندمین بار.

دوباره و دوباره و دوباره.

شخصیتم مطابقت نداشت.

..

خودم را جلوی صفحه ی سیاه کامپیوترم میبینم. اطراف چشم هایم سیاه شده و لب هایم ار کویر خشک تر است. وقتی دوباره کامپیوتر را روشن می‌کنم تا دوباره سوالات را پاسخ دهم، پیامی قرمز کل صفحه را دربر می‌گیرد.

"شما امروز زیاد تست دادید. لطفا بعدا دوباره امتحان کنید"

بارها کامپیوترم را روشن و خاموش میکنم،با دستگاه های دیگر وارد میشوم، اما هنوز آن پیام برایم می آید.

آه. اگر شخصیتم را نفهمم چی؟

بعد از مدتی دوباره سوالات را باز میکنم تا به آن پاسخ دهم.

سایت درست شده بود. اما پیامی گوشه ی کامپیوتر آمد که توجهم را جلب کرد.

"انقدر وابسته به فضای غیرواقعی نباش.  شخصیت تو،ویژگی هات و شادی تو،درون خودته؛نه توی اینترنت."

کامپیوتر را خاموش میکنم. به دست و صورتم آبی میزنم و پنجره ی اتاقم را باز میکنم. هوای تازه چه خوب است. پرده را کنار میکشم تا آفتابی به صورتم بخورد. گرمایش گونه هایم را نوازش می‌کند.

نفس عمیقی میکشم و بعد از ساعت ها چشم هایم را رو به دنیای واقعی باز میکنم. شاید سوال های بهتری داشته باشد. شاید از پس زمینه کامپیوترم قشنگ تر باشد. شاید دنیای واقعی،خیلی بهتر از فضای داخل کامپیوترم باشد.