سرکلاس جلسه ی طوفان فکری برگزار کردیم تا برای یک فعالت گروهی به همفکری برسیم.

شِی دستش را بلند میکند: من برای جشن تولدم همه رو دعوت میکنم، چون نمیخوام کسی جا بیوفته.

کِیشا میپرسد:خب این چه ربطی به فعالیت گروهی داره؟ و همه ی کلاس منتظر جواب میشوند.

-خب. همه هستن دیگه. یه گروهه.

کِشا دم گوشم میگوید: اره جون خودش!

اقای دنیلز شِی را برای دعوت کردن همه تشویق میکند و سریع میرد سراغ ادامه ی جلسه. بعدتر، وقتی داریم برای استراحت و ناهار از کلاس میرویم بیرون، شِی بلند بلند به جسیکا میگوید: از اینکه مامانم مجبورم کرده همه رو دعوت کنم، خیلی حرص میخورم. و صاف به من و کِیشا نگاه میکند: امیدوارم بعضیا خودشون به عقلشون برسه و نیان.

مامانم اصرار دارد که حتما در تولد شِی باشم. حتی وقتی بهش میگویم که شِی چقد بدجنس است میگوید: خب بقیه بچه ها هم هستن دیگه، نه؟ شاید واقعا بهت خوش بگذره.

آلبرت قبل از اینکه مادرش بفهمد، کارت دعوت خودش را از اتوی صندوق پست گش رفته. کِیشا هم با خانواده اش میرود به مادربزرگش سر بزند.

من تنها مانده ام.