The beginning of all

سلام به هرکسی که این پستو میبینه، چه پسر چه دختر، با هرسن و هر رنگ پوست و هرمویی که هستین.

به هرحال که من نمیدونم با چه کسی پشت این مانیتور صحبت میکنم، اما از صحبت باهاش خوشحالم.

هرکسی که هستی، چه امروز ناراحتی چه خوشحال، چه از خودت راضی هستی چه نیستی، یا هرچیز دیگه ای، ازت ممنونم که حتی چندثانیه هم که شده این متنو داری میخونی.

داستان وبلاگ زدنم ازونجایی شروع شد که دلم میخواست فق برای خودم ننویسم. یعنی فقط خودم متن هامو نخونم. میدونین..حتی نیاز به انتقاد هم داشتم..بعضی وقتا فهمیدن ایرادای خودمون به نفعمونم هست.

(عه این اهنگه هم واسه شماا موقع خوندن وبلاگ بگوشینش._.)

این وبلاگ 20 مهر درست شد، نمیدونم تا کی ادامه داره ولی حالا حالاها هست، میدونید.. فکر نکنم هرکسی از خاطراتش به این راحتی بگذره. این وبلاگ هم اهمیت زیادی برای من داره..

پیشنهادات!

◻اسپرایت و توت فرنگی اینجا زیاده هرچقد میخواین بردارین! اصن رایگانه

◻اینجا با خودتون لبخند بیارینا

◻ترجیحا یه خوراکی ای کنار دستتون باشه.

◻زیر پتو باشید یا تو هودی:> (البته الان گرماس پس زیر کولر بشینید)

خوش اومدین!ᥫ᭡

  • comments! [ ۱۷ ]
    • Sharlot
    • سه شنبه ۲۰ مهر ۰۰

    سلام؟

    دلم برای اینجا تنگ شد یهو:((

    کسی هست؟:")

  • comments! [ ۲ ]
    • Sharlot
    • چهارشنبه ۲۳ آبان ۰۳

    توجه توجه!

    سلام:>

    من بعد از یه وقفه یا یه خداحافظی کوتاه برگشتم~

    ولی تصمیم گرفتم تو اون یکی وبلاگم فعالیت کنم

    خوشحال میشم اونور ببینمتون:>>>

    https://notes-by-her.blog

  • comments! [ ۲ ]
    • Sharlot
    • چهارشنبه ۱۵ شهریور ۰۲

    لطفا(حتما) این پست رو چک کنید

    سلام! من وبلاگ رو عوض کردم:>  (ولی قالباشونو یکی کردم)

    نیاز به اسباب کشی داشتم😂

    لطفا حمایت کنید:> مرسیی"

    notes-by-her.blog.ir

    (لینک الان درست شد)

    شاید هرازگاهی به اینجاهم سر زدم اما ترجیحا فعلا اونظرف هم باشید:>

    فعلا~

  • comments! [ ۲ ]
    • Sharlot
    • پنجشنبه ۱۷ فروردين ۰۲

    عینک آفتابی در روز بارانی

    به تابلوی روبرویم نگاه میکنم. رنگ آبی همیشه چشمانم را اذیت میکند. مخصوصا زمانی که درکنار زرد باشد. عینک آفتابی ام را میزنم، در یک روز بارانی.

    چتری هایم خیس شده و روی چشم هایم افتاده اند. موهایم از حجم خیسی، سنگینی میکند. جالب است که بادی نمی وزد. 

    مردم با عجله در ماشین های خود می روند. بچه هایشان با چشم های ورقلمبیده به من زل میزنند. حتی گاهی اوقات، پدر و مادرهایشان هم مدتی به من خیره میشوند. عجیب بودن اشکالی ندارد!

    من هم می توانم مثل ترسوها به خانه بروم. زیر شیروانی های پهن خانه ها بدوم. اما چرا باران را تنها بگذارم؟ 

    فکرش را بکن! خیلی از افراد حرف از دوست داشتن باران میزنند اما هیچ کدام حاضر نیستند لحظه ای زیر قطرات باران باایستند. 

    گوشی ام زنگ میخورد، مامان است. قطرات باران به سرعت روی اسمش می چکند و محو میشوند: بله مامان؟ 

    -زودتر بیا خونه سرما میخوری. ای خدا چرا اینطوری یهو عجیب رفتار میکنی؟

    -باشه.

    قطره ای دکمه ی قرمز را خیس میکند و قطع میشود. 

    چتری هایم را کنار میزنم. برایم اهمیتی ندارد مردم درباره پیشانی ام چه فکر میکنند. بستنی ای که به تازگی خریده بودم را از بسته اش درمیاورم. چکمه هایم پر از آب شده و خیس شدن جوراب هایم را حس میکنم.

    بستنی طعم توت فرنگی میدهد. به طعمش دقت نکردم. وقتی گرسنه هستم، از نزدیک ترین سوپرمارکت فقط خرید میکنم. اهمیتی ندارد که چه باشد.

    گربه ای خاکستری کنار چکمه هایم می ایستد. قلاده ای به گردن دارد، قلاده ای که پشتآن یک روبان قرمز به زیبایی گره خورده.

    -بهتره برگردی پیش صاحبت. فرار کردی؟

    -میو.

    -من ادم با کلاسی نیستماا

    -مییو.

    -خیلی خب.

    درسکوت به صدای برخورد قطرات به زمین گوش میدهیم. عجیب است که حتی صدای بوق ماشین ها هم نمی آید.

    گربه پنجه اش را روی چکمه ام می گذارد:اسمت چیه ؟

    -میو.

    -خب اشکال نداره اسمت هرچی که باشه دوست دارم اسمتو بزارم کارامل.

    به من نگاه میکند. چشم هایش سبز است.

    -از کارامل بدم میادا ولی برای اسم خیلی قشنگ میشه.

    دستش را از روی چکمه ام برمیدارد.

    -خیلی خب شوخی کردم

    حتی ذره ای هم احساس سرما نمیکنم. اما از اینکه کارامل هم گرمش باشد، مطمئن نیستم.

    به سمت خانه حرکت میکنم. آبی که توی چکمه هایم جمع شده هم با من حرکت میکند، حس خوبی ندارم. 

    آب چکمه هایم را خالی میکنم. وسط راه، از انعکاس شیشه های مغازه ها متوجه شدم کارامل دنبالم می آید.

    -دنبال من نیا کوچولو. فکر میکنن دزدیدمت.

    -مییییییییییییییییاااااااااااااااووووووووو

    -باشه باشه بیا اصلا

    جلوی در خانه، روی پارکت کرمی رنگی که روی آن با رنگ مشکی نوشته شده: "گربه نه!" می ایستیم. من و کارامل. من و یک گربه ی خاکستری با چشم های سبز.

    خودش را می تکاند. من هم چکمه هایم را روی پارکت میگذارم.

    مامان در را باز میکند و از دیدن گربه تعجبی نمیکند: زودباش بیا تو یخ میزنی

    کارامل وارد خانه میشود. مامان به من نگاه عجیبی ترکیب از : "این موجودو از کجات اوردی" و "مگه پارکت خونه رو ندیدی" تحویل میدهد. 

    -همینجوری اومد دنبالم من چمیدونم.

    هیچ وقت گربه به خانه نیاوردم. چون فکر میکردم مامان واقعا قرار است انها را از خانه بیرون بندازد. فکر نمیکنم اینطور رفتار کند، وگرنه گربه های زیادی را از خانه دور کردم.

    عینک افتابی ام را گم کردم. فکر کنم روی نیمکت آن را جا گذاشتم. اما اشکالی ندارد. حداقل به کمک آن توانستم رنگ های تابلو را تحمل کنم. وگرنه همه ی دنیا مثل کارامل، خاکستری میشد.

  • comments! [ ۷ ]
    • Sharlot
    • پنجشنبه ۱۸ اسفند ۰۱

    چالش 30 کالج

    احتمالا همگی چالش اصلیو میدونید دیگهه:>

    +جوری که همتون تحریک کردین که انجامش بدم😭.

    امیدوارم این چالش هم مث ۶۲۷۲۱۹۱۹۷۱۱۸۹۱ تای دیگه رها نشه😭.

    ☁️☁️☁️

    روز اول: ۱۹ دی 

    کلمه:آسمان

    -خورشید آسمانت بودم، پس کی عاشق ماه شدی؟

    روز دوم:۲۰ دی

    کلمه:قلب

    -گاهی اوقات قلب چیزی رو میبینه که چشم نمیبینه

    روز سوم:۲۱ دی

    کلمه:وانیل

    -او را در آغوش گرفتم. مثل همیشه بوی وانیل میداد

    روز چهارم:۲۲ دی

    کلمه:برف

    -همه جارا سرما فرا گرفته بود، اما خب، میدانی؟وقتی چیزی را دوست داری حتی اگر از سرما بلرزی قلب تورا گرم میکند. برف قلبم را در آغوش میگرفت حتی بااینکه سرد بود، از کت روی شانه هایم حس آرامش بیشتری به من میداد.

    روز پنجم:۲۳ دی

    کلمه:مربع

    -۶۴ مربع بین ما قرار داشت، اما ما دوشاه ای بودیم که دراخر بازی روبروی هم قرار گرفتیم و هیچ گاه دستمان به هم نرسید، چون قانون میگفت، اما قانون ها ساخته شده اند تا شکسته شوند، مگر نه؟

  • comments! [ ۷ ]
    • Sharlot
    • دوشنبه ۱۹ دی ۰۱

    سی روزه نوشتن:]"

    چالش از میتسوری:>

    خب بازم ازین چالش طولانیا پیدا کردم که امیدوارم وسطش رها نکنم و یادم نره(امیدوارم هه هه.) 

    روز اول(شروع):19 دی

    ده چیزی که واقعا خوشحالت میکنن.

    خب صادقانه من با چیزای کوچیک خیلی خوشحال میشم ینی اگر مودم خوب باشه حتی یکی واسم یه دایره هم بکشه بهش میگم واییییییی تو این دایره رو برای من کشیدیییی😭

    ولی تو حالت کلی چیزایی که خوشحالم میکنن: 1.جانگ هوسوک 2.بغل 3.رقصیدن 4.دوستام 5.خرید کردن 6.اهنگ گوش دادن 7.بوی خاک بعد از بارون 8.مرتب کردن میز تحریرم(اصن وقتی مرتبه انگار روحمو پاکسازی کردم) 9.شمع 10.حرف زدن با شماها تو بلاگم (+جدیدا اهنگ دیتو نیوجینز هم خیلی خوشحالم میکنه. یه غم خاصی هم داره ها ولی قشنگه کلا. یه جورایی حس ایدل بودن هم میده به ادم. یه ایدلی که داره سختیاشو با یه موزیک ویدیو نشون میده)

  • comments! [ ۰ ]
    • Sharlot
    • دوشنبه ۱۹ دی ۰۱

    Random 1

    نویسنده

    وقتی عاشق است،

    بهتر مینویسد.

  • comments! [ ۱ ]
    • Sharlot
    • پنجشنبه ۸ دی ۰۱

    اتاق.

    اتاق.

    موهایم را چنگ میزنم. کلید نیست. هیچ جای اتاق سفید رنگ نیست.

    همه جا سفید است. حتی لباسی که پوشیده ام.

    قیافه ی خودم را به یاد نمی آورم. اینجا حتی آیینه ای هم وجود ندارد. فقط من هستم، و من.

    به در نگاه میکنم. دری که کلیدش را قورت دادم و اکنون نمیدانم چگونه زنده هستم.

    هرروز ریزش موهایم شدید تر میشود و این فقط بخاطر چنگ های محکمی است که زده ام.

    کلمات را به سختی به یاد میاورم و دیگر به یاد نمی آورم که چطور صحبت میکردم. زمانی که دهانم را باز میکنم فقط اصوات کوتاه و موقتی از دهانم بیرون می آید، نه کلمات.

    احساس میکنم مغزم نیز سفیدرنگ است.

    حافظه ام نیز مانند رنگ سفید درحال از بین رفتن است.

    هر از گاهی دریچه ای از اتاق سفیدرنگ بیرون میاید و غذای سرد و بدمزه ای را به من میدهد. بارها سعی کردم داخل دریچه را ببینم، اما داخل آن هم سفید بود. نتیجه گرفتم که این کنجکاوری ها فقط به دیوانگی من منتهی میشود.

    از تمام زندگی ام، فقط یک چیز به یاد دارم. لباس سفید آن زن. من....ماشه ی....ماشه کلمه عجیبیست.... تفنگ را از قصد نکشیدم، کسی مرا تهدید کرده بود. من مجبور بودم. انتخاب دیگری نداشتم. فقط چشمانم را بستم. همین.

    اما وقتی چشمانم را باز کردم، لباسش دیگر سفید نبود. لباس او....هومم...نمیدانم چه رنگی شده بود.. رنگی روشن و زننده داشت.

    مردی که مرا به زور داخل ماشینی کرد و به مکانی بزرگ برد، دندان های سفیدی داشت. دیگر چیزی به یاد ندارم. من فقط چشمانم را باز کردم و دیدم در این اتاق هستم.

    جایی که کلید آن را قورت دادم.

    ..................................................

    توی دفتر پلیس خیلی سر و صدا بود. سردو بی احساس روی صندلی زرشکی رنگ -که خیلی خشک بود- نشسته بودم و قهوه، کنار من.

    قهوه. هوم. روانی واقعی. کسی که ادعا میکند ماشه ی تفنگ را از قصد نکشیده بود. رد خون دوستم، هنوز روی انگشتانم است.

    موهایش را مدام چمنگ میزند و سرش را هر دو ثانیه یکبار محکم به سمت چپ میدهد، انگار که قصد خودکشی داشته باشد.

    -چرا اینکارو کردین؟

    -م....م....من من من من من من من

    هردو به او زل زده ایم.

    -من از قصد... نک نک نک نک نکشی....نک نک نک....دم.

    مرد همیشه حق را به او میداد و دستش را برای من بالا میگرفت تا وسط صحبت او نپرم. چهار روانشناس کنار او ایستاده بودند و دست و پاهایش را گرفته بودند، انگار بچه ای بود که میخواست آمپول نزند.

    در آخر او را بلند کردند و به سختی به جایی بردند که برای دید من سخت بود. 

    به مرد نگاه کردم.من حرف خاصی نداشتم. نمیخواستم مثل انسان های عادی، حرفی پر از جهالت به او بگویم. 

    مافیاها همینکار را میکنند. با یک جمله، تصمیم میگیرند.

    -من نمیخوام اون رو اعدام کنید یا بزارید به همین راحتی بمیره.

    کاغذی از توی کیفم درآوردم و روی میز او گذاشتم و ذر سکوت دفتر او را ترک کردم.

    کاغذ A4 ای که با خودکاری مشکی و اندازه ای کوچک روی آن نوشته شده بود: اتاق.

  • comments! [ ۵ ]
    • Sharlot
    • سه شنبه ۸ آذر ۰۱

    یه هل میدید صدتایی شیم؟:>"

    یه کمکی بکنید صدتایی شیم^^

  • comments! [ ۰ ]
    • Sharlot
    • پنجشنبه ۳ آذر ۰۱

    Notes.

    احساس گم شدن دارم، مثل اون یه تیکه وسط پازل که زیر مبل گم شده...یه روز از زندگی لذت میبرم و فرداش حس بدی راجب خودم دارم. عین یه اتم اضافه توی یه عنصر، که همش باید از اینور به اونور منتقل شه و اون عنصر با رفتنش خوشحال میشه. یه روز جلوی آیینه احساس یه خواننده، یه بازیگر، یه ادم معروف رو دارم اما فرداش حس میکنم در آینده آدم مزخرفی میشم. تنها چیزی که منو سراپا نگه داشته، امیده. امید خیلی سخت به دست میاد اما زود از دست میره. میدونید که چی میگم؟

    یه روز از خودم خوشم میاد، یه روز از خودم متنفرم. شاید حتی به روز هم نباشه، به دقیقه و ساعت باشه. یه عکس، یه حرف، یه خاطره، نظرمو به کل راجب خودم عوض میکنه.

    اگر موقع بستن گردنبند زیاد بهش فشار بیاری، ممکنه پاره شه. 

    شاید منم به گردنبندم زیاد فشار آوردم.

    اما حرفم، درباره گردنبند ها نیست...

  • comments! [ ۰ ]
    • Sharlot
    • دوشنبه ۳۰ آبان ۰۱
    한때는 태양의 세계에 속했던
    (노랜 멈췄어 노랜 멎었어)
    별의 심장엔 텁텁한 안개층뿐
    (넌 날 지웠어 넌 날 잊었어)
    ._.
    موقع ورود، لبخند بزنید:>
    توت فرنگی و اسپرایت اینجا رایگانه!
    به منطقه امن من خوش اومدید~~
    به قلم:>