بیایید باهم بیشتر اشنا شیم:].

اگر دوست داشتید راجب خودتون بگید...درد و دل هم آزاده:]]]]🤍

    • Sharlot
    • يكشنبه ۳ مهر ۰۱

    تا به حال به اسمون نگاه کردی؟

    -تاحالا به اسمون نگاه کردی؟

    شاید برای شما عجیب باشد که کسی در عمرش به اسمان نگاه نکرده باشد. فقط بداند دایره ی زردی به اسم خورشید هرروز صبح ظاهر میشود و شب ها جایش را با نیم دایره ی طوسی به اسم ماه عوض میکند. این وسط اکلیل های درخشانی هم در پس زمینه ی آبی اسمان-چه زمانی که روشن است چه تیره-ریخته شده اند. 

    -من نمیتونم به اسمون نگاه کنم.

    درست شنیدید. من نمیتونم به اسمون نگاه کنم. عجیبه،مگه نه؟ اینکه شغل یکی اینه که توی اسمون زندگی کنه و یکی مثل من حتی نگاه کردن-که کار فوق العاده ساده ای هم هست-رو نمیتونم انجام بدم.

    به چاله های گلی روی زمین نگاه میکنم. شاید بازی کردن با گل زمانی یکی از بهترین تفیحاتم بود، اما از وقتی او امده نمیتوانم اینکار رو کنم. او از گِل متنفر است و اگر اینکار را کنم حتما از من متنفر میشود. همین الان هم توی لباس عجیب غریبی نشسته. 

    موقع خواندن این متن شاید فکر های زیادی با خودتان کنید. شاید فکر کنید من نابینا هستم. یا...مثلا مامان بابام نمیزارن به اسمون نگاه کنم. شاید خورشید چشم هام رو وقتی کوچیک بودم سوزونده و من میترسم دوباره به اسمون نگاه کنم.

    من از وقتی به دنیا اومدم توی یه تیکه زمین بودم. هیچ وقت به خونه نرفتم. اما مامان بابام زیاد من رو تنها میذاشتن و من بین یک مشت غریبه مجبور میشدم برای برگشتن اونها صبر کنم. اونا همیشه برمیگشتن، تااینکه یک روز بعدازظهر به زور دستشان را کشیدند و بردند به ناکجا اباد. و انها هیچ وقت برنگشتند. واقعا اهمیت ندادند که من وسط یک زمین گِلی بین یک مشت غریبه رها شدم؟

    به لباس سفید و پلاستیکی طورش نگاه میکنم. انعکاس اسمان را در چشم هایش میبینم. چیزهای سفیدی دیده میشود. به من زل میزند.

    -اسمون اونقدری که فکر میکنی باحال نیست. اونطوری با حسرت به من زل نزن عه.

    چه باحال بود چه ترسناک، من میخواستم اسمان را ببینم. من میخواستم خورشید بزرگ و ماه درخشان را با چشم های خودم ببینم نه با توصیف های دیگران. خسته شدم.

    بلند میشود و میرود. هرچه او را صدا میزنم، جواب نمیدهد و فقط دورتر میشود. چرا همه من را تنها میگذارند؟ شاید ایراد از من است و خودم خبر ندارم. خب حداقل به من بگویند مشکلشان با من چیست. 

    یکی از غریبه ها از ان سوی زمین داد میزند: اخی بدبخت بیچاره. باز تنهات گذاشت. دقیقا مثل مامان بابات. اونم دیگه برنمیگرده. 

    -خفه شو.

    از حرف های همه خسته ام. از اینکه به من یک موجود بدبخت بیچاره نگاه میکنند. شاید پدر مادرم فرار کردند و گم شده اند-البته که واقعا کار احمقانه ایست چون چرا باید من را فراموش کنند-اما بازهم احتمالش هست. یا شاید هم انها را گم کرده اند! اما چرا باید اینکار را کنند؟ این اتفاق میتوانست برای هرکسی بیوفتد.

    لباس سفیدش را از دور میبینم. یک پارچ اب دستش است. 

    کنار من مینشیند و به نظر میاید اصلا برایش مهم نیست که روی یک تپه گلی نشسته است. کمی زمین را میکَنَد و کمی اب توی چاله ی کوچکی که درست کرده میریزد. 

    -اینم انعکاس اسمون!

    لحظه ای انگار کل دنیا می ایستد.

    ارام نزدیک چاله ی اب میروم. خودم را میبینم، و انعکاس اسمان را. خورشید بزرگ و درخشان است و گوله های سفید پشمکی اطرافش جمع شده اند. این زیباترین لحظه ی زندگی ام است. انقدر زیبا که میتوانم تمام مشکلاتم را فراموش کنم و کل روز به ان نگاه کنم.

    از خوشحالی توی چاله های گلی اطرافم میپرم. او میخندد و خوشحال است. اصلا برایش اهمیتی ندارد که گلی شده است.

    با جرئت میتوانم بگویم که هم اکنون، خوشحال ترین خوک روی کره زمین هستم.

  • comments! [ ۱ ]
    • Sharlot
    • يكشنبه ۳ مهر ۰۱

    کسی منو یادش میاد؟~~~

    شرلی صحبت میکنه! صاحت باغ قدیمی~~

    چقد دلم برای وبلاگم و شما تنگ شده بود. هوووف. خیلی اینجا خاک گرفته نه؟

    مشغول پیج اینستام بودم.(راستی ایدیشو عوض کردم)

    +اگر پیج پابلیک ای دارید و نیاز به حمایت داره حتما بگیین

    بگذریم! امیدوارم که بهتر باشین.

    امروز وبلاگم یک ساله شد!(یک سال و یک روز البته.)

    من با همه ی شما و این وبلاگ خاطرات خیلی زیادی دارم. چه روزایی که وقتی صبحای زود برای مدرسه بیدار میشدم قبل از باز شدن چشمام میومدم تو وبلاگم. اینجا همیشه یکی از بهترین مکان ها برای مرور خاطراته.

    از اشنایی با تک تک شما خوشحالم. از بودنتون ممنونم. شما باعث شدین تا نخوام اینجارو ببندم. بارها و بارها تصمیم به بستن وبلاگم رو داشتم. 

    و البته بیتر از همه از دوست عزیزم ممنونم، کسی که بهم پیشنهاد ساخت وبلاگ رو داد.(امیدوارم این پستو ببینی.)

    بودن شما همیشه برای من باارزش بود، هست، و خواهد بود. 

    از وقتی همه چیز حضوری شد من زیاد نتونستم اینجا باشم. شاید نوشتن توی وبلاگ دیگه برام کافی نبود و وقتش بود بیشتر گسترش بدم نوشته هام رو. 

    نیاز دارم خیلی حرفا باهاتون بزنم..اصن نمیدونم کیا قراره به این پست توجه کنن و نظر بدن. با خیلی از دوستام قطع رابطه کردم و از بابت بعضی هاشون ناراحت نیستم اما برعکس، خیلی از اینکه دیگه پیامای بعضی از دوستامو نمییبینم ناراحتم. هوم. نمیدونم مشکل از خودشون بوده یا من! اما به هرحال اینو خوب میدونم که همه موندگار نیستن؛ مگه نه؟!

    خب دیگه زیاد سرتون غر نمیزنم...ولی از بودن تک تکتون ممنونم که باعث شدین نسبت به نوشته هام اعتماد به نفس بیشتری داشته باشم!

    روز و شبتون بخیر

    -شرلی.

  • comments! [ ۳ ]
    • Sharlot
    • پنجشنبه ۳۱ شهریور ۰۱

    شاید.

    کمی چشمانم را میبندم. مسئله چشم هایم را می‌سوزاند. سوال ها همه چای گوشی ام را فرا گرفته اند اما ارزشش را دارد.

    به سوالات پاسخ میدهم. دانه به دانه. با دقت. بدون شک. هردفعه متفاوت،تا ببینم پاسخ با شخصیتم یکسان است یا نه.

    نیست.هاه.دوباره.

    نشد.

    چرا جواب ها با شخصیتم یکسان نیستند؟ دستی محکم روی موهایم میکشم. چشم هایم میخارد.

    سعی میکنم سوالات را واقعی جواب دهم. من واقعی جواب میدهم، اما شخصیتم با چیزی که می‌گوید یکی نیست.

    نکند مشکل از شخصیت من است؟پشت سرهم سوال هارا دوباره و دوباره پاسخ میدهم. برای چندمین بار.

    دوباره و دوباره و دوباره.

    شخصیتم مطابقت نداشت.

    ..

    خودم را جلوی صفحه ی سیاه کامپیوترم میبینم. اطراف چشم هایم سیاه شده و لب هایم ار کویر خشک تر است. وقتی دوباره کامپیوتر را روشن می‌کنم تا دوباره سوالات را پاسخ دهم، پیامی قرمز کل صفحه را دربر می‌گیرد.

    "شما امروز زیاد تست دادید. لطفا بعدا دوباره امتحان کنید"

    بارها کامپیوترم را روشن و خاموش میکنم،با دستگاه های دیگر وارد میشوم، اما هنوز آن پیام برایم می آید.

    آه. اگر شخصیتم را نفهمم چی؟

    بعد از مدتی دوباره سوالات را باز میکنم تا به آن پاسخ دهم.

    سایت درست شده بود. اما پیامی گوشه ی کامپیوتر آمد که توجهم را جلب کرد.

    "انقدر وابسته به فضای غیرواقعی نباش.  شخصیت تو،ویژگی هات و شادی تو،درون خودته؛نه توی اینترنت."

    کامپیوتر را خاموش میکنم. به دست و صورتم آبی میزنم و پنجره ی اتاقم را باز میکنم. هوای تازه چه خوب است. پرده را کنار میکشم تا آفتابی به صورتم بخورد. گرمایش گونه هایم را نوازش می‌کند.

    نفس عمیقی میکشم و بعد از ساعت ها چشم هایم را رو به دنیای واقعی باز میکنم. شاید سوال های بهتری داشته باشد. شاید از پس زمینه کامپیوترم قشنگ تر باشد. شاید دنیای واقعی،خیلی بهتر از فضای داخل کامپیوترم باشد. 

  • comments! [ ۲ ]
    • Sharlot
    • جمعه ۲۷ خرداد ۰۱

    بعد از مدت ها!

    سلامم چطورین خووبین

    این صدمین پست وبمههه ویویویویو

    بنده مدرسم دیروز تموم شد، وقتشه خاک و خلای وبمو تمیز کنم~

    چه خبرا؟:>

    حقیقتا زیادی نبودم. حالا میتونم با ارامش چالش انجام بدم، داستان بنویسم و..

    +میخوام یه تغییراتی تو وبم بدم. پیشنهادی چیزی دارین؟

    (نیاز دارم بعضی از دنبال کننده ها که فقط نگاه میکنن و هیچی نمیگن رو حذف کنم..)

    بگذریم. خیلی دلم براتون تنگ شده بوووود^^

    پ.ن: یاعلی 26 تا ستاره روشنه.. چند ماهه نیومدم وبلاگم؟😂😭

    ++عهه راستیی سالگرد 9 سالگی بی تی اس بودههه:) 

  • comments! [ ۷ ]
    • Sharlot
    • سه شنبه ۲۴ خرداد ۰۱

    تولدم مبارک..

    تولدم مبارک..البته دیروز بود^_____^✨

    -نمیدونم کسی اهمیت بده یا نه..

  • comments! [ ۸ ]
    • Sharlot
    • سه شنبه ۶ ارديبهشت ۰۱

    مارسی مارس

    لیوانش را روی میز گذاشت و عینکش را روی صورتش صاف کرد:عام گفتی اسمت چی بود بچه جون؟

    -اممممممم

    به کفش هایم خیره میشوم. این کار سخت ترین کار دنیاست. حاضرم شرط ببندم! میتوانم میلیون ها میلیون پول از اینکار دربیاورم.

    اصلا چرا باید اسم داشته باشیم؟ اسممون عدد باشد. چه اشکالی دارد؟ چیزی کم نمیشود. یا حروف الفبا! اشکالی نداشت که اسم دونفر تکراری باشد. 

    مثلا من به همسایه بغلمون که مامان صدایش میکند "خانم ترمیسون " میگویم خانوم ت

    اصلا ایرادی ندارد! ایرادش کجاست؟ نه سخت است نه طولانی

    مثل همیشه باید از خودم اسمی دربیارم. چه کنم؟ صدهزاران اسم وجود دارد. الیزابت، مایسون، تیمانی، کافتل و...

    اب دهانم را قورت میدهم:اممم اسم من الیسا هست.

    الیسا دیگه چی بود.

    لبخند زد و توی کامپیوترش تایپ کرد. و کلمات عجیب تری گفت:نام خانواااااااااادگیییییییییییی؟

    نام خانوادگی دیگه چه کوفتیه. اصلا درکش نمیکنم. اخه فامیلی میخواهیم چه کار؟ فقط عین یک ماری که میخواهد شکار کند به دنبال اسممان افتاده. نمیفهمم چه میگفت و چه باید میگفتم!

    منتظر بود. نور پشتش خورده بود و فقط یک سایه روبرویم نشسته بود. 

    -چیز.....تامین.

    چشمانش گرد شد:تامین؟ 

    -عههم بله.بله

    -حالا معنیش ینی چی؟ 

    الان معنی رو برای چه میخواهد؟ به کجای کارش میاید؟ نه واقعا چرا؟ 

    به پرده نگاه میکنم. نور خورشید چشم هایم را میزند: یعنی رو به خورشید.

    لبخندی زد:چه قشنگ

    اصلا قشنگ نیست. اصلا. میخواهم بی نام و نشان باشم. میخوام کسی مرا نشناسد.  اینطوری راحت تر هستم. اینطوری نیاز نیست همه جا دست به دامن مامان باشم و برای خودم نام و نشانی های مختلف بسازم.

    دیگر از دروغ گفتن خسته شدم. هردفعه یک اسم، یک سن، یک تاریخ تولد و یک "نام خانوادگی" جدید. واقعا نمیتوانم تحمل کنم. هرکس با اسم جدیدی مرا صدا میکند. چرا باید فراموشی داشته باشم؟ این مریضی چرا انقد بد است. همه چیز را به خاطر میسپارم به جز نشانی ها و مشخصات خودم. مگر چه گناهی کردم...

    صداها محو شد. دیگر چیزی تشخیص نمیدادم. فقط لب هایش را میدیدم که تکان میخورد و عینکش را صاف میکرد. بلند میشد و توی صورتم بشکن میزد و صدایم میکرد اما من چیزی نمیشنیدم. همه چیز داشت تار میشد. کاش اینجا نبودم. کاش هیچ وقت در این دنیا و اینجا نبودم. کاش بی نام و نشان بودم و کاش همه چیز را به خاطر میسپاردم.

    کم کم مغزم درحال فوران از کاش بود. کاش به دنیا نمیومدم و کاش اسمی نداشتم. کاش اینجا نبودم. کاش این خانم شکی نمیکرد. کاش معنی فامیلی ام را نمیپرسید. کاش کاش کاش کاش کاش کاش

    خانم میم (که همه مدرسه او را مانترسون صدا میزدند) هیچ وقت به من کمک نکرد. هیچ وقت. همه میگفتند مشاور خوبیست اما از نظر من او فقط یک انسان دروغگو بود. درست مثل من. دروغگویی که همه فکر میکردند انسان خوبیست. 

    به خودم میایم. صورتم کمی خیس است و مامان کنارم نشسته و دستش روی شانه ی من است. 

    -اوه به خودت اومدی عزیزم؟ ببخشیداگر نگرانت کردم. فکر کنم کمی اضطراب داشتی الیسا جان

    مامان به من خیره میشود و از روی گیجی میخندد:الیسا؟ 

    و بعد رو به خانم میگوید:نه بابا!اسمش مارسی است. مارسی مارس.

    مارسی مارس...مارسی....مارس......از ریتمش خوشم میاید.

    ...

    راستی...گفتم اسمم چی بود؟ 

  • comments! [ ۳ ]
    • Sharlot
    • جمعه ۲۴ دی ۰۰

    زندگی هنوز ادامه داره

    خب....امروز وبلاگ یه نفرو دیدم که خیلی تو مایه های وبلاگ خودم بود...تو یکی از پستاش 100 و خورده ای چیز گفته بود که هنوز نشون میده زندگی جریان داره:)

    منم دیدم حرف قشنگی زد..پس به دید یه چالش نگاه کردم، از دوستام اینو پرسیدم که مثلا به نظر تو چی نشون میده که زندگی جریان داره و هنوز هم باعث خوشحالی میشه؟...

    بفرمایید:

    \( ̄︶ ̄*\))

    هروقت فکر کردی زندگی جریان نداره و دیگه چیز خوشحال کننده ای نداره....یا ناامید شدی....ین پستو بخون:)

    1.خواب تا لنگ ظهر تو تابستون

    2.خوندن کتاب توی هوای ابری و بارونی و سرد کیف میده

    3.هنوزم کسایی هستن تو زندگی که با حرفات خوشحال میشن و دوست دارن

    4.اینکه با بهترین کسی که دوس دارم حرف بزنم وغذا فیلم بخورم

    5.اینکه خواننده مورد علاقت هنوز کنسرت میزاره

    6.هنوزم میتونی یه کاری کنی همه دهنشون وا بمونه

    7.هنوز زیر بارون قدم زدن با آهنگ خیلی قشنگه:)

    8.ببین نا امید نشو هنوز زندگی کلی شوق داره که در انتظارته! تو باید به نیمه پر لیوان نگاه کنی! به خودت بیا! تو الان کور شدی و هیچ جارو درست نمیبینی و توی تاریکی گم شدی ولی ما کمکت میکنیم که پیدا کنی راهتو!

    9.وقت گذروندن با دوستا

    10.اگه تو این ۷ میلیارد نفر همه ازت بدشون بیاد یه نفر هس ک با تمام وجود دوست داره

    11.خودتو کامل توی یه هودی جا کنیو با یه نسکافه گرم توی هوای سرد انیمه ببینی

    12.توی خونه وقتی تنهایی واسه خودت آهنگ بزاریو صدارو تا ته زیاد کنی

    13.هنوز دنیا به یه فرشته مثل تو نیاز داره

    14.وقتی گیم جدید دانلود می‌کنی

    15.هنوز کسایی هست که باید باهاشون بیرون بریم

    16.به داشته های فکر کن

    17.خدا تو رو افریده چون لیاقت زندگی داشتی و اومدی به این دنیا که لذت ببری و یه کار خوب بکنی

    18.هنوزم یه لیوان نوشیدنی گرم میچسبه

    19.اینه ت هیچ وقت بهت اخم نمیکنه

    20.کتابات تو رو دراغوش میگیرن

    21.هنوزم نور ماه درخشانه

    22.هنوزم داری نفس میکشی:))

    .........................................................................................................................................

    بازم به مرور زمان بهش اضافه میکنم...ولی امیدوارم درکل حس خوبی بهتون بده:)

  • comments! [ ۴ ]
    • Sharlot
    • چهارشنبه ۲۶ آبان ۰۰
    한때는 태양의 세계에 속했던
    (노랜 멈췄어 노랜 멎었어)
    별의 심장엔 텁텁한 안개층뿐
    (넌 날 지웠어 넌 날 잊었어)
    ._.
    موقع ورود، لبخند بزنید:>
    توت فرنگی و اسپرایت اینجا رایگانه!
    به منطقه امن من خوش اومدید~~
    به قلم:>